عقاب هاَ
روزی بر فراز چراگاهی بزرگ گوسفندی به بره اش در حال چرا کردن بودند. عقابی بالای سر این دو چرخ می زد و با چشمانی پر از گرسنگی گوسفند و بره اش را بر انداز می کرد و می خواست پایین بیاید و شکارش را بگیرد.
اما در همین حین عقاب دیگری در آسمان پدیدار شد و بر بالای سر گوسفند و بره به پرواز در آمد. هنگامی که آن دو رقیب یکدیگر را دیدند با فریادهای خشم آلود جنگی تمام عیار آغاز کردند. گوسفند نگاهی به بالای سر خود انداخت و شگفت زده شد. سپس به بره خود رو کرد و گفت:
چه شگفت کودک من! این دو پرنده شکوهمند با هم نبرد می کنند تا از مقدار بیشتری از آسمان بهره مند شوند. آیا وسعت این فضای بیکران برای هر دوی این ها کافی نیست؟...بره کوچک من! ای کاش هر چه زود تر بین برادران بالدارت صلح و دوستی برقرار شود...
بره در حالی که معصومانه به آن دو عقاب می نگریست...
این آرزو را در قلب کوچک خود تکرار کرد!...