87/6/27
10:56 ص
87/6/26
3:40 ع
87/6/26
3:24 ع
87/6/26
2:28 ع
87/6/18
1:13 ع
87/6/16
3:58 ع
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد
و به کفش هاش قرمز رنگ با حسرت نگاه کر
د و بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد
و یاد حرف پدرش افتاد :"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم
دخترک به کفش ها نگاه کرد
و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه
تا...
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد
و گفت:"نه... خدا نکنه...
اصلآ کفش نمی خوام!!!
87/6/16
3:55 ع
فرشته شناسی ـنابینا
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن...
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم..
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره.....
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد. ..
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
87/6/16
3:52 ع
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
87/6/16
12:19 ع
87/6/13
4:20 ع