87/6/4
5:56 ع
واقعا چی می شد اگه...
چی می شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بده چرا که دیروز ما وقت نکردیم از او تشکر کنیم
چی می شد اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمی کرد چون امروز اطاعتش نکردیم
چی می شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود چرا که امروز قادر به درکش نبودیم
چی می شد دیگه هرگز شکو فا شدن گلی را نمی دیدیم چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم
چی می شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دریغ می کرد چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم
چی می شد اگه خدا فردا کتاب مقدسش را از ما می گرفت چرا که امروز فرصت نکردیم آنرا بخوانیم
چی می شد اگه خدا در خا نه اش را می بست چون ما در قلبهای خود را بسته ایم
چی می شد اگه خدا امروز به حرفهایمان گوش نمی داد چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم
چی می شد اگه خدا خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت چون فراموشش کردیم
و چی می شد اگه...
و چی می شه اگه ما از این مطالب به سادگی بگذریم ؟
87/6/4
5:52 ع
87/6/4
5:41 ع
87/6/3
3:50 ع
<
مردی بسیار ثروتمند که از نزدیکان امپراطور بود و در سرزمین مجاور ثروت کلانی داشت، از محبت و عشقی که رعایا ونزدیکانش نسبت به شیوانا داشتند به شدت آزرده بود. به همین خاطر روزی با خشم نزد شیوانا آمد و با لحن توهین آمیزی خطاب به شیوانا گفت: آهای پیر معرفت! من با خودم یکی از رعیت هایم را آورده ام و مقابل تو به او شلاق می زنم. به من نشان بده تو چگونه آن را تلافی می کنی.
شیوانا سر بلند کرد و نیم نگاهی به رعیت انداخت و سنگی از روی زمین برداشت و آن را در یک کفه ترازوی مقابل خود گذاشت. کفه ترازو پائین رفت و کفه دیگر بالا آمد. مرد ثروتمند شلاقی محکم بر پای رعیت وارد ساخت. فریاد رعیت شلاق خورده به آسمان رفت. هیچکس جرات اعتراض به فامیل امپراطور را نداشت و در نتیجه همه ساکت ماندند. مرد ثروتمند که سکوت جمع را دید لبخندی زد و گفت: پس قبول داری که همه درس های تو بیهوده و بی ارزش است!
هنوز سخنان مرد به پایان نرسیده بود که فریادی از بین همراهان مرد ثروتمند برخاست. پسر مرد ثروتمند همان لحظه به خاطر رم کردن اسبش به زمین سقوط کرده بود و پای راستش شکسته بود. مرد ثروتمند سراسیمه به سوی پسرش رفت و او را در آغوش گرفت و از همراهان خواست تا سریعاً به سراغ طبیب بروند.
در فاصله زمانی رسیدن طبیب، مرد ثروتمند به سوی شیوانا نیم نگاهی انداخت و با کمال حیرت دید که رعیت شلاق خورده لنگ لنگان خودش را به ترازوی شیوانا رساند و سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر ترازو انداخت. اکنون کفه پائین آمده، بالا رفت و کفه دیگر به سمت زمین آمد. می گویند آن مرد ثروتمند دیگر به مدرسه شیوانا قدم نگذاشت.
87/6/3
3:47 ع
87/6/3
3:45 ع
از خدا خواستم عادت های زشت را ترکم دهد .
خدا فرمود : خودت باید آنها را رها کنی.
از او درخواست کردم فرزند معلولم را شفا دهد .
فرمود : لازم نیست روحش سالم است.
جسم هم که موقت است.
از او خواستم لااقل به من صبر عطا کند.
فرمود : صبر، حاصل سختی و رنج است.
عطا کردنی نیست آموختنی است.
گفتم :
مرا خوشبخت کن .
فرمود :
«نعمت» از من
خوشبخت شدن از تو.
از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نکند .
فرمود :
رنج، از دلبستگی های دنیایی جدا و به من نزدیکترت می کند.
از او خواستم روحم را رشد دهد .
فرمود : نه تو خودت باید رشد کنی
از خدا خواستم کاری کند که از زندگی لذت ببرم.
فرمود : برای این کار من به تو «زندگی» داده ام.
از خدا خواستم کمکم کند همان قدر که او مرا دوست دارد ، من هم دیگران را دوست بدارم.
خدا فرمود : آها ، بالاخره اصل مطلب دستگیرت شد!
این مطلب رو سید یکی از بازدید کننده های وبلاگ برام نوشت که خیلی زیبا بود ازشون ممنونم و خواستم همه از خوندنش لذت ببریم.
87/6/3
3:42 ع
بهشت در روح انسان
در بین شاگردان شیوانا زوج جوانی بودند که چهره ای فوق العاده شفاف و ملکوتی داشتند. این دو زوج به شدت شیفته سخنان شیوانا بودند و با وجودی که کلبه شان در دورترین نقطه دهکده بود. اما هر روز صبح زودتر از بقیه در کلاس شیوانا شرکت می کردند. ویژگی برجسته این زوج جوان یعنی شفافیت فوق العاده
چهره و آرامش عمیق شان همیشه برای بقیه شاگردان شیوانا یک سوال بود.
روزی دختری جوان که صورتی معمولی داشت در مقابل جمع از جا برخاست و از شیوانا پرسید:" استاد! همه ما به یک اندازه از درس های شما بهره می بریم.شما برای همه ما یک درس واحد می گوئید. پس چگونه است که چهره بعضی از ما شفافیت معمولی دارد و چهره این زوج جوان اینچنین ملکوتی می درخشد!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:"ایمان و باور اندک روح تو را به بهشت خواهد برد. اما باور زیاد بهشت را به روح تو می آورد.هر چه باور تو به خالق کائنات بیشترباشد. حضور او در وجود تو بیشتر نمودار می گردد.
87/6/3
3:37 ع
87/6/3
3:31 ع
87/6/3
3:23 ع