88/12/25
3:0 ع
توی یک دشت بزرگ ، مترسکی خانه داشت .
کارش این بود که مواظب محصول ها باشد تا یک وقت
پرنده ها غارتشان نکنند .
تو یکی از همین روزها، یک دفعه چشمش به کلاغی افتاد که گوشه
حصار نشسته بود و داشت نگاهش می کرد
. اخمی کرد و به خودش تکانی داد که بترسد و برود ولی کلاغ هنوز نشسته بود و نگاهش می کرد !
توی
نگاهش یک چیزی بود که مترسک نمی فهمید ؛
تو دلش آشوب شد ! نمی توانست بفهمد کلاغه چی می
خواهد ؟
شاید کمی گندم ، ولی ...
روزهای بعد
باز هم کلاغ همانجا می نشست
و به مترسک نگاه می کرد .
حالا دیگر دیدن کلاغ برای مترسک هم مهم
بود !
یک احساسی داشت ؛ یک احساس خاص که نمی فهمید چیه ؟!
به خودش گفت : « مگه میشه
اون ... !! » یک روز به خودش جرات داد
و صداش را بلند کرد و گفت : « آهای ... با توام ... می خوام
باهات
حرف بزنم ...
! » کلاغ خندید ؛
پر کشید و آمد روی شانه های مترسک نشست ؛ هنوز مترسک چیزی نپرسیده بود که
کلاغ شروع کرد به حرف زدن ! از خودش گفت ؛ از اینکه تنهاست ؛
از اینکه عاشق مترسکه و با
دیدنه اونه که زنده ست
!
مترسک
بیچاره چیزی نمانده بود پس بیفته !
باورش نمی شد بلاخره یکی پیدا شده که او را دوست داشته باشه و ازش
نترسه !
عشق را حس می کرد و این برایش لذت بخش بود .
کلاغ هر روز روی شانه های مترسک می
نشست و برایش حرف می زد طوری که مترسک حتی نمی فهمید کی شب می شود ؟ یک روز صدای تراکتور مزرعه دار
را
شنیدند ...
کلاغ
ترسید و پر زد و رفت بالا ... مترسک که تازه به خودش آمده بود
نگاهی به دور و اطرافش کرد تا
وقتی مزرعه دار می آید
همه چیز مرتب باشد که یک دفعه از تعجب خشکش زد ..........!!! اینجا
مزرعه ماست ؟
این همان مزرعه پرباری است که من مترسکش بودم ؟؟؟
باورش نمی شد ؛ از آن همه
محصول
حالا هیچی
نمانده بود ...
مرد مزرعه دار از راه رسید و به زمین خالی نگاه کرد ...
او هم باورش نمی شد ! نگاهش
به آسمان افتاد و کلاغ را دید که پرواز می کند ....
به مترسک نگاه کرد که سرش را از
خجالت پایین انداخته بود
...
لبخند
تلخی زد و گفت :
« اون حواست رو پرت می کرده تا کلاغ های دیگه همه محصول ها رو ببرند ؛
دیدی .... دیدی
گول خوردی ؟؟؟؟ »
حالا سالهاست که مترسک بیچاره گوشه انبار افتاده
و هر روز از صبح تا شب از لابه لای
دیواره
انبار به
آسمان چشم می دوزد
تا شاید یک بار دیگر آن کلاغ را ببنید و
... نتیجه اخلاقی: مواظب دل تنهایت
باش
چون عشق همیشه2روی سکه داره نگذار
سختی تنهایی دل مهربانت رو به باد دهد
به
یزدان که گر ما خرد داشتیم کجا این سرانجام بد داشتیم
88/12/24
5:53 ع
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف
کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه
رساندند . .پرستاران ابتدا
زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه
تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد
غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از
او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر
روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی
دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !یکی
از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد
با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد
! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما
چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد
با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
88/12/24
5:45 ع
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار
کرد.
پشت خط مادرش بود.
پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب
بیدار کردی؟
مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار
کردی!
فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد،
صبح سراغ مادرش رفت.
وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه
سوخته یافت،
ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !
88/12/20
5:5 ع
سال 2012 چه بر سر زمین خواهد آمد؟
از پیشگویی منجمان "مایا" تا پیش بینی دانشمندان "ناس
ظاهراً، در 21 دسامبر سال 2012 تحل عظیمی در جهان رخ خواهد داد به طوری که بخش بزرگی از نوع بشری نابود خواهند شد
همین حس کنجکاوی خیلی از مردم و دانشمندان را برانگیخته است که چرا تقویم مایان ها در روز ذکر شده تمام می شود
88/12/15
3:43 ع
88/12/12
5:53 ع
88/12/10
7:12 ع
88/12/5
1:13 ع
88/12/5
1:7 ع
88/12/5
12:56 ع