87/10/10
12:32 ع
87/10/7
9:40 ع
87/8/26
9:37 ع
87/6/16
3:51 ع
87/5/30
9:23 ع
روزی دختر کوچکی از مرغزاری می گذشت. پروانه ای را دید بر سر تیغی گرفتار. با احتیاط تمام پروانه را آزاد کرد. پروانه چرخی زد. پر کشید و دور شد . پس از مدت کوتاهی پروانه در جامه پری زیبایی در برابر دختر ظاهر شد و به وی گفت: به سبب پاکدلی و مهربانیت. آرزویی را که در دل داری بر آورده می سازم. دخترک پس از کمی تامل پاسخ داد: من می خواهم شاد باشم.
پری خم شد و در گوش دخترک چیزی زمزمه کرد و از دیده او نهان گشت. دخترک بزرگ می شود. آن گونه که در هیچ سرزمینی کسی به شادمانی او نیست. هربار کسی راز شادیش را می پرسد با تبسم شیرین بر لب می گوید: من به حرف پری زیبایی گوش سپردم. زمانی که به کهنسالی می رسد. همسایگان از بیم آنکه راز جادویی همراه او بمیرد. عاجزانه از او می خواهند که آن رمز را به ایشان بگوید: به ما بگو پری به تو چه گفت؟ دخترک که اکنون زنی کهنسال و بسیار دوست داشتنی است. لبخندی ساده بر لب می آورد و می گوید: پری به من گفت همه انسانها با همه احساس امنیتی که به ظاهر دارند. به هم نیازمندند!.
« ما همه به هم نیازمندیم . »
87/5/30
8:30 ع
پدر مرا ببخش !
شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی به پیرمـرد بیمار چشم دوخته بود نگاهی انداخت.
پیرمرد قبل از اینکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا می زد.
پرستار نزدیک پیرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اینجاست، او بالاخره آمد.
بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد و سایه پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.
بیمار سکته قلبی کرده بود و دکترها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.
پیرمرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشم هایش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختری روی آن خوابیده بود، یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند. بعد از اتاق بیرون رفت. در حالی که مرد جوان دست پیرمرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد.
نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراری را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و پرسید: ببخشید، این پیرمرد چه کسی بود؟! پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت: نه، دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را می دیدم. بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا همان دیشب نگفتی که پسرش نیستی؟
مرد پاسخ داد: فهمیدم که پیرمرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند، ولی او نیامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهمیدم که او آن قدر بیمار است که نمی تواند من را از پسرش تشخیص دهد. من می دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتیاج دارد…
87/5/22
2:35 ع
<
یک نفر دلش شکسته بود، توی ایستگاه استجابت دعا منتظر نشسته بود،
منتتظر. ولی دعای او دیر کرده بود.
او خبر نداشت که دعای کوچکش توی چهار راه آسمان پشت یک چراغ
قرمز شلوغ گیر کرده بود. او نشست و باز هم نشست. روزها یکی یکی
از کنار او گذشت روی هیچ چیز و هیچ جا از دعای او اثر نبود. هیچ کس از
مسیر رفت و آمد دعای او با خبر نبود. با خودش فکر کرد پس دعای من کجاست؟
او چرا نمیرسد؟شاید این دعا راه را اشتباه رفته است! پس بلند شد، رفت
تا به آن دعا راه را نشان دهد. رفت تا که پیش از آمدن برای او دست دوستی
تکان دهد. رفت پس چراغ چهارراه آسمان سبز شد. رفت و با صدای رفتنش
کوچههای خاکی زمین جادههای کهکشان سبز شد. او از این طرف، دعا از
آن طرف، در میان راه باهم آن دو رو به رو شدند. از صمیم قلب گرم
گفت و گو شدند. وای که چقدر حرف داشتند. برفها کم کم آب میشود.
شب ذره ذره آفتاب میشود.
و دعای هر کسی رفته رفته توی راه مستجاب میشود...
87/5/22
2:13 ع
در شگفتم که سلام آغاز هر دیداری است
87/5/15
6:23 ع