<ماسه ی زرد
دختر گفت: اینجا بشینیم.
- نه
روی اون نیمکت بشینیم.اونجا ماسه داره.ماسه ی زرد. من ماسه ی زردو دوس دارم.
در کنار هم روی نیمکتی که در ماسه ی زرد قرار داشت، نشستند. تقریبا به هم چسبیده بودند.
پسر با شاخه ی کوچکی که در دست داشت تصویری بر ماسه های زرد کشید.
- چی میکشی؟
- تو رو.
- شکل من نیس.
- به من چه.
نقاشی بر روی ماسه مشکل بود. زیرا ماسه ها خشک بود و پس از کشیدن هر خط به جای اول بر می گشت.
دختر گفت: اونجا رو نگاه کن، یه جیر جیرک داره پرواز میکنه.
- می بینم، ماده س.
- از کجا فهمیدی؟
- آخه نر ها بلند پرواز ترند.
بادی وزید و تصویر دختر را از روی ماسه ها محو کرد.
دختر گفت: فردا هم همین جا همدیگه رو می بینیم، میای یا نه؟
- میام.
اما روز بعد پسر نیامد،
روز بعدش هم نیامد.
دختر اغلب روزها روی آن نیمکت کوچک می نشست. تنها بود.
می نشست و فکر می کرد و نمی توانست علت نیامدن پسر را درک کند.
آخر او نمی توانست حدس بزند که پدر و مادر پسرک، او را به کودکستان دیگری برده اند.