فرهنگ اصطلاحات
جا تر است و بچه نیست: کنایه است از گم شدن چیزی یا فرار کردن کسی.
جا در رفتن ـ از: عصبانی شدن, خشمگین شدن.
جا به جا: فوری, بی درنگ.
جا خالی کردن: خود را کنار کشیدن.
جا خوردن: یکه خوردن, از شنیدن یا دیدن امری غیر منتظر تعجب کردن.
جا خوش کردن: اقامت کردن در جایی که معمولاً نباید زیاد ماند.
جا کن کردن: کسی یا چیزی را از جایی به جای دیگر بردن, غلتاندن.
جادو و جنبل: جادو و دعا گرفتن و پناه بردن به قوای موهوم ماورای طبیعی برای قضای حاجات.
جارچی: ندا دهنده, کسی که مردم را آواز دهد یا امری را به آنان ابلاغ کند یا خبری دهد.
جار زدن: سر و صدا راه انداختن, مطلبی را با صدای بلند به اطلاغ دیگران رساندن.
جار و جنجال: داد و فریاد, هو و جنجال.
جا زدن: کسی را به جای دیگری معرفی کردن, قالب کردن.
جان خود سیر شدن ـ از: از زنده ماندن بیزار شدن.
جان و دل کار کردن ـ از: با علاقة بسیار کار کردن.
جان آمدن ـ به: به ستوه آمدن, مستأصل و بی طاقت شدن.
جان کسی افتادن ـ به: آزردن, کتک زدن.
جان به در بردن: از مهلکه گریختن, از خطر حتمی جستن.
جان به سر شدن: سخت مضطرب و نگران شدن, بی قرار شدن, به حال مرگ افتادن.
جان به لب رسیدن: تمام شدن طاقت و صبر, به ستوه آمدن.
جان کسی را به لب آوردن: سخت آزار رساندن, کسی را در انتظاری طولانی و کشنده گذاشتن.
جان کسی را گرفتن: او را کشتن.
جان کندن: رنج بسیار تحمل کردن, تلاش و تقلا کردن, به سختی بسیار کاری را انجام دادن.
جبار: قاهر, مسلط.
جدا جدا: جداگانه, یک به یک, یکی یکی.
جرگه: گروه, زمره.
جرواجر خوردن: پاره شدن شدید, دریده شدن.
جر و بحث: مجادلة سخت در گفتار.
جز و وز: صدای سوختن اشیا و یا نالة اشخاص.
جستن: یافتن, پیدا کردن.
جفت زدن: با دو پا از جایی پریدن.
جفنک گفتن: یاوه گفتن, سخنان لغو و بی پایه گفتن, یاوه سرایی, هرزه درایی, ژاژخایی.
جک و جانور: جانوران موذی.
جگردار: با دل و جرئت, نترس.
جلاد: آنکه مأمور شکنجه یا کشتن محکومان است.
جل: پوششی که روی اسب و الاغ می اندازند.
جلدی: بی درنگ, به چالاکی, فوراً.
جلز و ولز: سوز و گداز, سوز و بریز, جز و لابه.
جل و جهاز: اسباب و لوازم عروس.
جلودار: آنکه سواره یا پیاده جلو مرکب ارباب حرکت می کند, پیشرو.
جم خوردن: تکان خوردن, حرکت مختصر کردن, برای انجام کاری آماده شدن.
جمع و جور: محدود و منظم و مرتب.
جمع و جور کردن: منظم کردن و مرتب ساختن وسایل زندگی.
جم و جور: جمع و جور.
جنباندن: حرکت دادن, تکان خوردن.
جنب خوردن: تکان خوردن, از جا برخاستن, آمادة اقدام و عمل شدن.
جنبنده: هر جاندار متحرک.
جن: موجودی متوهم و غیر مرئی, پری.
جواب رد دادن: پاسخ منفی دادن, پاسخ نامساعد دادن.
جوال: ظرفی بزرگ و کیسه مانند که از پشم بافته می سازند.
جور: نوع, گونه, قسم.
جور بودن: هماهنگ بودن.
جور کردن: تهیه کردن, آماده کردن.
جوش و جلا: تقلا و تکاپو, حرص و جوش.
جوش و جلا افتادن ـ از: از تقلا و تکاپو افتادن و آرام گرفتن.
جیغ و ویغ: داد و فریاد.
جیک در نیامدن: کمترین اعتراضی نکردن, صدا به مخالفت یا اعتراض بر نیاوردن.
جیک زدن: اعتراض کردن, صدا درآوردن.
چ
چارسوق: چهار راه میان بازار, چهار سوق, چهار سوک.
چارطاق: هر دو لنگة در به طور کامل باز بودن, چهار طاق.
چارقد: روسری بزرگ و چهارگوشی که زنان به سر کنند.
چاروادار: کسی که حیوانات بارکش را می راند یا با آن ها باربری کند, چهارپادارنده.
چاسان فاسان: شلوار گشاد و بلند و کف دار زنانه که آن را بر روی شلیته و تنبان می پوشیدند و دارای لیفه و بندی بود که در زیر شکم بسته می شد.
چاق و چله: سرحال, سردماغ, فربه, سالم و شاداب.
چاک زدن ـ به: فرار کردن, جیم شدن, خود را از مهلکه بیرون بردن.
چال کردن: دفن کردن, به خاک سپردن.
چپاندن: چیزی را به زور و فشار میان چیز دیگر جادادن.
چپیدن: به زور جاگرفتن, با فشار وارد کردن به دیگران جایی را اشغال کردن.
چرا: بلی, آری.
چرا: چریدن, عمل حیوانات چرنده در چراگاه.
چراغ موشی: هر نوع چراغ کوچک و بدون شیشه ای که فقط از یک مخزن نفت و یک فتیله ساخته شده است و اندک نوری دارد.
چرب زبانی: چاپلوسی, تملق, شیرین زبانی.
چریدن: غالب شدن کسی بر دیگری, چیره شدن بر, فزونی یافتن بر.
چرت بردن: حالت خواب بر کسی غالب شدن.
چرت: خوابی کوتاه و اندک.
چرت زدن: گرفتار غلبة خواب شدن.
چرخ زدن: چرخیدن. گشتن برای تفریح و تماشا.
چرخ زندگی را گرداندن: نیازهای روزمره را برآوردن.
چزاندن: آزردن, به گفتار یا به کردار به دیگری آزار رساندن.
چسبیدن به کار: پی کاری را با جدیت گرفتن.
چشم ـ به (روی): تعارفی است که هنگام اطاعت از حرفی یا دستوری گفته می شود.
چشم کار کردن ـ تا (آنجا که): تا دور دست, تا جایی که می توان دید.
چشم از دنیا بستن: مردن, درگذشتن.
چشم انداختن: سرسری نگاه کردن.
چشم بر چیزی افتادن: واقع شدن نگاه بر آن, دیدن کسی یا چیزی را.
چشم به راه: کسی که در انتظار ورود مسافر یا مهمان عزیزی باشد.
چشم به راه کسی بودن: منتظر بودن, نگران بودن.
چشم چشم را ندیدن: سخت تاریک بودن.
چشم دیدن کسی را نداشتن: به نهایت حسود بودن, تاب دیدن توفیق و خوشی کسی را نداشتن.
چشم زدن: چشم زخم رساندن, کسی یا چیزی را از اثر چشم بد آسیب رساندن.
چشم غره رفتن: نگاه خشم آلود کردن, تهدید کردن با نگاه.
چشم و ابرو نشان دادن: دلبری کردن, عشوه آمدن, کرشمه ریختن.
چشم ها چهارتا شدن: دقت بیش از اندازه و یا تعجب شدید کردن.
چشم هم گذاشتن: چشم را بستن.
چشمه: قسم, نوع.
چفت کردن: در را با زنجیر بستن, محکم کردن و سفت کردن در.
چفت و بست دهان را محکم کردن: رازی را نزد خود نگه داشتن, رازی را حفظ کردن.
چلاق: انسان یا چهارپایی که دست یا پای او شکسته یا کج باشد.
چل و خل: ساده لوح, کم عقل.
چلة بزرگ: چهل روز از فصل زمستان که اول آن هفتم دی ماه و آخر آن شانزدهم بهمن ماه است. در نزد عوام کنایه ای است از سرمای سخت.
چلة تابستان: چهل روز از تابستان که اول آن پنجم تیر و آخر آن یازدهم امرداد ماه است. در نزد عوام کنایه ای است از گرمای زیاد.
چلة زمستان: چلة بزرگ.
چماق: گرز, عمود, چوبدست سر گره دار.
چم و خم: راه و روش, فوت و فن, آداب و رسوم.
چموش: سرکش, عاصی.
چندر غاز: پشیز, مبلغ ناچیز.
چنگ آوردن ـ به: به دست آوردن.
چنگ کسی افتادن ـ به: به دام کسی گرفتار شدن, اسیر کسی شدن.
چنگ کسی درآوردن ـ چیزی را از: با نیرنگ چیزی را که به دیگری تعلق دارد تصاحب کردن.
چنگ انداختن: چنگ زدن.
چون و چرا: عذر و بهانه.
چونه: گلوله ای از هر نوع خمیر.
چهار دست و پا راه رفتن: راه رفتن کودکانی که هنوز نمی توانند ایستاده راه بروند.
چهار ستون بدن: اسکلت بندی, استخوان بندی.
چهار میخ کشیدن ـ به: نوعی شکنجه که چهار دست و پای کسی را به چهار میخ بندند و شکنجه اش کنند.
چهار نعل: به سرعت, به تاخت و با عجله.
چیده: گل یا میوة از درخت کنده شده.
چیز دار: صاحب ثروت, متمول.
چیز فهم: تند ذهن و با شعور, شخص مبادی آداب و صاحب کمال.
ح
حال کسی دل سوزاندن ـ به: به حال و روز او غصه خوردن.
حال کسی جا آمدن: بازگشتن به حال طبیعی, به هوش آمدن.
حال نداشتن: بی حال بودن, مریض بودن.
حال و احوال کردن: سلام و احوالپرسی مختصری میان دو کس.
حال و روز خود را نفهمیدن: از فشار گرفتاری موقعیت خود را فراموش کردن.
حالا حالاها: کنایه است از مدت دراز.
حالا نه و کی: کنایه از اغتنام فرصت مناسب و از دست ندادن آن است.
حاضر به یراق: حاضر یراق.
حاضر یراق: حاضر و آماده, کسی که برای انجام کاری کاملاً آماده باشد.
حتم داشتن: مطمئن بودن, اطمینان داشتن.
حجله: اتاق آراسته, حجرة زینت کرده برای عروس و داماد.
حرامی: دزد, راهزن.
حرف کشیدن ـ از کسی: با زرنگی یا تهدید و آزار کسی را به سخن گفتن واداشتن, کسی را به سخن گفتن وادار کردن.
حرف درآوردن ـ به: از کسی حرف کشیدن.
حرف خود زدن ـ زیر: سخن خود را انکار کردن.
حرف به گوش کسی خواندن: برای ترغیب و قانع کردن کسی به انجام کاری با او بسیار صحبت کردن.
حرف توی دهن کسی گذاشتن: خواست خود را توسط دیگری ابراز داشتن بی آنکه گوینده از کم و کیف آن آگاه باشد.
حرف خود را به دیگری قبولاندن: کسی را با خواست و نظر خود همراه کردن.
حرف نداشتن: مخالف نبودن.
حرفی به میان نیاوردن: مسکوت نگه داشتن, سخن نگفتن.
حرف بی ربط: سخن بی معنی, حرف مفت.
حرف نرم: سخن ملایم و دلجویانه.
حساب بردن: ترسیدن, پرواداشتن, از کسی با ترس آمیخته به احترام اطاعت کردن.
حساب دست کسی بودن: متوجه موضوع بودن, جوانب کار را در نظر داشتن.
حساب کردن: خوب و بد چیزی را سنجیدن.
حساب کردن ـ روی کسی یا چیزی: به کسی یا چیزی امیدوار بودن, به کسی یا چیزی اعتماد داشتن.
حساب کسی با کرام الکاتبین بودن: گرفتار وضعی شدن که فقط خدا می تواند آدم را نجات دهد.
حساب کسی را رسیدن: تنبه کردن.
حساب کسی را کفت دستش گذاشتن: از کسی انتقام گرفتن, تلافی کردن.
حساب و کتاب: رسیدگی به بستانکاری ها و بدهکاری ها.
حساب و کتاب کسی را روشن کردن: طلب یا بدهی کسی را معلوم کردن.
حسابی: کامل, کاملاً.
حظ کردن: لذت بردن, کیف کردن.
حق چیزهای نشفته ـ به: این اصطلاح پس از شنیدن حرف های عجیب و غریب به زبان جاری می شود و حاکی از تعجب بسیار است.
حق کسی را کف دستش گذاشتن: سزای کسی را دادن, جلو کسی درآمدن, آنچه سزاوار کسی است به او رساندن.
حق الله: اوامر خدا.
حق الناس: حق و حقوق مردم.
حقه زدن: فریب دادن, گول زدن.
حقه سوار کردن: حقه زدن.
حقة کسی نگرفتن: موفق به فریب کسی نشدن.
حقه باز: تردست, شعبده باز. کنایه ای است برای آدم زرنگ و دغلکار.
حلال کردن: از تقصیر کسی گذشتن یا دین او را بخشیدن.
حلقه به گوش: مطیع, فرمانبردار.
حمال: باربر.
حمامی: گرمابه دار.
حنای کسی رنگ نداشتن: اعتباری نداشتن, فاقد نفوذ کلام بودن.
حواس پرت: پریشان خاطر, پریشان حواس.
حواس پرتی: پریشان خاطری.
حواس کسی پرت شدن: به علت پریشانی از موضوع سخن دور افتادن.
حوصله کسی سر رفتن: بی تاب و تحمل شدن, خسته و ملول شدن.
حیص بیص: گیر و دار, مخمصه.
حیف: واژه ای است برای نشان دادن تحسر و تأسف, دریغا, افسوس.
حیف شدن: حرام شدن, نفله شدن, چیزی را به مصرف مناسب و عاقلانه نرساندن.
حیله به کار زدن: کسی را به تدبیر فریفتن و او را خام کردن و به مقصود خود رسیدن.
حی و حاضر: زنده و سر حال, زنده و آماده.
خ
خاتون: بانو, کدبانو, خانم.
خاطر کسی را خواستن: به کسی عشق و محبت داشتن.
خاطر جمع شدن: اطمینان پیدا کردن, آسوده شدن.
خاطر خواه: عاشق, محب, مورد علاقه, مطابق میل.
خاطر خواهی: عشق, علاقه, محبت.
خاک سپردن ـ به: دفن کردن.
خاک سیاه نشاندن ـ به: کسی را به ذلت و بدبختی انداختن, بدبخت و بی چاره کردن.
خاک افتادن ـ جلو کسی به: به کسی التماس کردن, با عجز و لابه از کسی چیزی خواستن.
خاک بر سر ریختن / کردن: چاره جویی کردن, فکر چاره افتادن.
خاک بر سر شدن: گرفتار مصیبت یا اندوه و ملالی شدن, داغ دیدن, پست شدن, از قدر و اعتبار افتادن.
خاک بر سر: بدبخت, تو سری خور.
خاک و خل: خلک و گرد و غبار.
خاکستر نشین: بدبخت, ذلیل, سیه روز.
خاله زا: خاله زاده.
خالی کردن: دزدیدن, زدن و بردن.
خانه تکانی: تمیز کردن خانه و وسایل آن به طور اساسی که معمولاً سالی یک بار و پیش از عید نوروز انجام می شود.
خانه خراب: بدبخت, بی چیز.
خانة بخت: مجازاً به معنی خانة شوهر.
خبر را آوردن: خبر مرگ کسی را آوردن, مردن.
ختنه سوران: مراسم شادی و سروری که در هنگام ختنه کردن نوزاد برپا می کنند.
خجالت آب شدن ـ از: نهایت خجلت زدگی به اعتبار آنکه شرمساری باعث عرق نشستن بر پیشانی می شود.
خجالت زده: شرم زده, شرمسار, شرمگین.
خدا خواستن ـ از: آرزومند, مشتاق, علاقه مند.
خدا خدا کردن: به خدا پناه بردن, خدا را خواندن برای برآوردن حاجتی.
خدا را بنده نبودن: نهایت کج خلقی و خود خواهی, عصیان و کفران.
خدمت کسی مرخص شدن ـ از: با اجازه از حضور او بیرون آمدن.
خر شیطان پیاده شدن ـ از: دست از لجاجت برداشتن.
خر از پل گذشتن: گره کارش باز شدن و از گرفتاری فراغت یافتن.
خراط: آنکه چوب تراشد و از چوب اشیایی سازد, چوب تراش.
خرت و پرت: خرده ریز, اثاثة مختلف و کم بها.
خر تو خر: بی نظمی, هرج و مرج, جایی که در آنجا هر کس هر کار دلش خواست بکند.
خرجی: پولی که برای معاش دهند, پولی که شوهر برای مخارج زندگی به زن خود می دهد.
خرخره: حلق, حلقوم.
خرد و خاکشیر: بسیار خسته, کوفته, له.
خرد و خمیر: صفت چیزی است که ریز ریز و ذره ذره شده باشد. مجازاً در مورد انسان به معنی خستگی شدید و کوفتگی بیش از حد به کار می رود.
خرد و خمیر شدن: له شدن, کوفته شدن, بسیار خسته شدن.
خر کردن: فریفتن.
خر مست: سیاه مست, مست مست.
خرناس: صدای خرخر آدم خوابیده.
خرناس کسی بلند بودن: کنایه ای است از در خواب عمیق بودن.
خر و پف: صدایی که به هنگام خواب از دهان شخص به علت تنفس از راه دهان خارج می شود.
خر و پف کسی بلند شدن: به خواب عمیق رفتن.
خروس بی محل: وقت نشناس, آنکه بی موقع حرف می زند یا بی موقع کاری می کند.
خستگی در کردن: استراحت کردن و ماندگی را از خود دور کردن.
خشت نشاندن ـ سر: زایاندن.
خشک زدن: مات و مبهوت ماندن.
خشک و خالی: صفت چیزی است که بخواهند آن را محقر و مختصر و ناچیز جلوه دهند.
خش و خش: صدایی مانند صدای خورد شدن برگ های خشک.
خفت: سبک مایگی, خواری.
خلاص شدن: راحت شدن.
خلق: عادت, خوی.
خم به ابرو نیاوردن: رنج یا مشقتی را در کمال شهامت و قدرت تحمل کردن.
خندق: گودالی که گرد حصار و قلعه و لشگرگاه کنند تا مانع عبور دشمن و سیل گردد.
خنده زدن ـ زیر: خندیدن.
خنگ بازی: دست به کارهای ابلهانه زدن, کارهای احمقانه کردن.
خنگ بازی درآوردن: کارهای احمقانه کردن.
خواب پریدن ـ از: بیدار شدن ناگهانی.
خواب زدن ـ خود را به: تظاهر به خواب بودن کردن.
خواهی نخواهی: به هر حال, به تردید, حتماً.
خود آمدن ـ به: متوجه شدن, درک کردن, هشیار شدن.
خورجین: کیسه ای که معمولاً از پشم تابیده ساخته می شود و دارای دو جیب است.
خورد کسی دادن ـ به: به زور به کسی غذا یا چیزی خوراندن.
خوش بر و بالا: خوش بدن, خوش ترکیب.
خوشحالی در پوست نگنجیدن ـ از: بسیار خوشحال بودن, از شادی روی پای خود بند نبودن, سر از پا نشناختن.
خوش خط و خال: خوش نقش و قشنگ.
خوش و بش: خوش آمد گفتن و احوالپرسی و چاق سلامتی گرم و گیرا با کسی کردن.
خون خون را خوردن: عصبانی شدن و چیزی نگفتن, خشمگین شدن و دم در کشیدن.
خون کسی به جوش آمدن: به اوج خشم و عصبانیت رسیدن.
خون خود غوطه خوردن ـ در: کشته شدن.
خیال کسی تخت بودن: آسوده خاطر بودن.
خیال کسی را راحت کردن: موجب اطمینان خاطر کسی شدن.
خیر چیزی گذشتن ـ از: از آن صرف نظر کردن.
خیره خیره نگاه کردن: با گستاخی نگاه کردن.
خیز برداشتن: جستن, آمادة حمله شدن و به سوی کسی یا چیزی حمله کردن.
خیس خالی شدن: کاملاً خیس شدن.