موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه
دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی
مشغول باز کردن بسته بود .
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .»
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش
با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به
هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه
یک تله موش خریده است . . . »!
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را
تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید
مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی
به من ندارد.»
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و
گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت
خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و
پناه تو خواهد بود.»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ،
به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که
تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب
خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در
نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه
دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود
، ببیند.
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده
، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین
که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به
هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت
، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند
روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن
همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن
تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست ..»
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما
هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت
و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور
شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها
می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ،
در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود
در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین
، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان
دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!
======
نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد