87/12/24
9:25 ع
کرم شب تاب
روز
قسمت بود و خدا هستی را قسمت می کرد .
خدا گفت : چیزی از من بخواهید هر چه
که باشد .شما را خواهم داد سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار
بخشنده است...
و
هر که آمد چیزی خواست .
یکی بالی برای پریدن و دیگری پائی برای دویدن یکی
جثه ای بزرگ خواست
و آن یکی چشمانی تیز .یکی دریا را انتخاب کرد و یکی
آسمان را.
در
این میان کرمی کوچک جلو امد و به خدا گفت
من چیز زیادی از این هستی نمی
خواهم .
نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ :نه بالی و نه پائی :نه آسمان و نه
دریا:
تنها کمی از خودت را به من بده
و خدا کمی نور به او داد
نا او کرم شب تاب شد
خدا گفت :
آنکه نوری با خود دارد بزرگ است:حتی اگر به قدر ذره ای باشد
تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.
و رو کرد به دیگران گفت :
کاش می دانستید که این کرم کوچک :بهترین را خواست
زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست