87/12/27
7:51 ع
بسم الله الرحمن الرحیم
سلیمان
فرزند داوود انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و
سلیمان به دولت آن نام دیو پری را تسخیر کرده و به خدمت خود آورده بود
چنانچه برای او قصر و ایوان جامه ها و پیکر ها می ساختند،
این دیو همان
لشکریان نفسند که اگر آزاد باشند آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و
اگر در بند و فرمان سلیمان روح آیند خادم دولت سرای عشق شوند.
روزی
سلیمان انگشتری خود را به خادم خود سپرد و به گرمابه رفت؛
دیوی از این واقعه
باخبر شد،
در حال خد را به صورت سلیمان درآورد
(و اشاره کردیم که بنا بر
افسانه ها دیو و شیطان می توانند به هر شکلی درآیند)
و انگشتری را از
کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتری را به دیو داد و او خود را به تخت سلیمان
رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند
(از آنکه
از سلیمان جز صورتی و خاتمی نمی دیدند)
و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد
و از ماجرا خبر یافت گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته دیوی
بیش نیست
اما خلق او را انکار کردند و سلیمان که به مُلک اعتنایی نداشت و
در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و
ماهیگیری پیشه کرد
اما
و
در این احوال سلیمان همچنان بر لب آب ماهی می گرفت، روزی ماهیی را بشکافت
و از قضا خاتم(انگشتر) گم شده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد
سلیمان
به شهر نیامد ولی مردم از این ماجرا خبر شدند و فهمیدند که سلیمان حقیقی
با خاتم سلیمانی بیرون شهر است؛
پس در سیزده نوروز بر دیو بشوریدند و همه
از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت بازگردانند و این روز بخلاف تصور
عام روزی فرخنده و مبارک است و بحقیقت روز سلیمان بهار است و نُحوست آن
کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر بیرون نیاید
و