<*مرگ
مرگ را در آستانه دوست دارم. مرگ بهتر است در آستانه باشد. آستانه کودکی، آستانه جوانی، آستانه پیری...
اصلاً چه معنی دارد که چیزی را تجربه کنی و بعد مجبور شوی از آن دل بکنی... همیشه تلخ ترین ها به یاد ماندنی ترند و همینطور شیرین ترین ها... اصلاً بهتر است بگویم همه "ترین ها" به یاد ماندنی اند.
تلخ ترین حادثه زندگی ام مرگ خودم بود... در آستانه جوانی ، شاید هم در آستانه کودکی، درست یادم نیست. حافظه ام تا آنجا ها یاریم نمی کند. مدت زیادی از آن دوران گذشته...!!! لحظه ای قبل تر از مرگم را درست به خاطر دارم... چشمانم دنبال پرنده ای می دویدند که پرواز را تازه آموخته بود، می خواستم به دنبالش از خیابان بگذرم که... که...، مرگ همیشه بی خبر می آید، یک مهمان ناخوانده...!! مغزم مرده بود و به همین دلیل بود که دستوری برای حرکت دریافت نکردم وگرنه پرنده را تا انتهای مسیرش دنبال می کردم، دیگر حتی قلب هم نداشتم...،تازه آنموقع بود که فهمیدم قلب وجود خارجی ندارد. وقتی قلبم مرد همه احساسهایم نیز با او مردند... سبک شده بودم از همه دوست داشتنها و دوست داشتنی ها... حتی آنموقع هم کسی برایم گریه نکرد...، انگار فکر نمی کردند که مرده باشم، صدای قلبم می رفت تا جمعی را از توهم زنده بودنم پر کند، اما به وضوح برایم روشن بود که مرده ام و این تلخی تمامی وجودم را به لرزه می انداخت...
هنگامی خبر مرگم را شنیدند که به اندازه تمامی دنیا دیر شده بود...!!! قلبم برای کس دیگری شده بود، چشمهایم و ... همه چیزم. کم مانده بود روحم را نیز از من بربایند، اما نشد، آخر من زودتر آنجا را ترک گفته بودم. ولی...،کاش می شد بفهمم قلبم اینبار قرار است دستور دوست داشتن چه کسی را بگیرد یا اینکه... یا اینکه چشمانم قرار است با دیدن چه کسی دوباره قلبی را به لرزه اندازند...
قبل از مردنم به مرگ از دید دیگری می نگریستم، همیشه در اندیشه هایم مرگ سیاه بود، اما درواقع سفید بود، همچون بکارت اولین اشعه خورشید که آرام و بی صدا آسمان را در می نوردد تا قدم در کوچه های صبح بگذارد...
مرگ آخرین تجربه زندگیم شد، ولی کاش اولین اش بود، تازه زندگی را فهمیده بودم اما...، ناخودآگاه یاد این جمله افتادم " ناگهان چقدر زود دیر می شود " و به راستی که چقدر زود دیر شده بود...