88/12/24
5:53 ع
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف
کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه
رساندند . .پرستاران ابتدا
زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه
تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد
غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از
او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر
روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی
دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !یکی
از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد
با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد
! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما
چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد
با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !