87/12/24
8:11 ع
مادری بود و دختر و پسری پسرک از می محبّت مست
دختر از غصه ی پدر، مسلول پدرش تازه رفته بود از دست
یک شب آهسته با کنایه، طبیب گفت با مادر: «این نخواهد رست
ماه دیگر که از سموم خزان برگ ها را بود به خاک نشست،
صبری ای باغبان که برگ امید خواهد از شاخه ی حیات گسست»
پسر این حال را مگر دریافت بنگر این جا چه مایه رقت هست
صبح فردا دو دست کوچک طفل برگ ها را به شاخه ها می بست
«شهریار»