89/6/7
7:35 ص
89/4/30
9:12 ع
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با هر username که باشم، من را connect می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تا خودم نخواهم مرا D.C نمی کند .
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با یک delete هر چی را بخواهم پاک می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه friend برای من add می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه wallpaper که update می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با اینکه خیلی بدم من را log off نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همه چیز من را می داند ولی SEND TO ALL نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه می گذارد هر جایی که می خواهم Invisibel بروم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه جزء friend هام می ماند و من را delete و ignore نمی کند.
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه اجازه، undo کردن را به من می دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه آن من را install کرده است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت به من پیغام the line busy نمی دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اراده کنم، ON می شود و من می توانم باهاش حرف بزنم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه دلش را می شکنم، اما او باز من را می بخشد و shout down ام نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه password اش را هیچ وقت یادم نمی رود، کافیه فقط به دلم سر بزنم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تلفنش همیشه آنتن می دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه شماره اش همیشه در شبکه موجود است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت پیغام no response to نمی دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هرگز گوشی اش را خاموش نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت ویروسی نمی شود و همیشه سالم است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچوقت نیازی نیست براش BUZZ بدهم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه آهنگ حرف هاش همیشه من را آرام می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه نامه هاش چند کلمه ای بیشتر نیست، تازه spam هم تو کارش نیست
خدا را دوست دارم ، بخاطر اینکه وسط حرف زدن نمی گوید، وقت ندارم، باید بروم یا دارم با کس دیگری حرف می زنم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه من را برای خودم می خواهد، نه خودش
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه وقت دارد حرف هایم را بشنود
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه فقط وقت بی کاریش یاد من نمی افتد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه می توانم از یکی دیگر پیشش گله کنم، بگویم که ....
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه پیشم می ماند و من را تنها نمی گذارد، دوست داشتنش ابدی است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه می توانم احساسم را راحت به آن بگویم، نه اصلا نیازی نیست بگویم، خودش میتواند نگفته، حرف ام را بخواند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه به من می گوید دوستم دارد و دوست داشتنش اش را مخفی نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تنها کسی است که می توانی جلوش بدون اینکه خجل بشوی گریه کنی، و بگویی دلت براش تنگ شده
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه ، می گذارد دوستش داشته باشم ، وقتی می دانم لیاقت آنرا ندارم
خدا را دوست دارم به خاطر اینکه از من می پذیرد که بگویم : خدا را دوست دارم ...
89/4/30
9:8 ع
روزی روزگاری....پادشاهی سه پسر داشت و باید از بین آنها یکی را به عنوان ولیعهد خود انتخاب می کرد. انتخاب مشکلی بود چون هر سه پسر بسیار زیرک و شجاع بودند. با وزیر خود مشورت کرد و .... هر سه پسر را نزد خود خواست و به هر کدام یک کیسه دانهء گل داد و گفت: من مدتی به سفر می روم و از شما انتظار دارم تا وقتی برمی گردم این دانهء گلها را تر و تازه به من باز گردانید. و هر کس بهتر از دیگران از آنها مواظبت کند ولیعهد من خواهد بود. پسر اول دانه ها را در صندوقچه ای آهنین گذاشت و درش را مهر و موم کرد. پسر دوم آنها را به بازار برد و فروخت و نزد خود اندیشید وقتی پدرم بازگشت به بازار میروم و دانه های تازه میخرم و به او بازمیگردانم. پسر سوم دانه ها را به باغچه برد و همه را کاشت.
بعد از مدتی پدر از سفر بازگشت.
پسر اول در صندوقچه را باز کرد. تمام دانه ها پوسیده و از بین رفته بودند. پسر دوم زود به بازار رفت و دانه های تازه خرید و به نزد پدر آورد. پادشاه کار او را تحسین کرد. و اما پسر سوم پدر را به باغچه برد و گلهای شاداب را نشانش داد و گفت: به زودی همهء گلها تخم تازه خواهند داد و آن دانه ها را به شما خواهم داد.
.پدر به هوش و زیرکی پسرسوم آفرین گفت و او را به عنوان ولیعهد خود انتخاب کرد. این دقیقا کاری بود که با دانهء گل باید میکرد.
دانهء گل برای کاشتن و پرورش دادن و استفاده از زیبایی و عطر آن است. و درون همه ما خداوند دانه های استعداد های بسیاری گذارده است. آنها را در صندوقچه نگذاریم تا از بین بروند. به بطالت هم از دستشان ندهیم.
89/1/28
7:8 ع
89/1/17
1:37 ع
تست
جدید روانشناسی
با
8 سوال در مورد حیوانات خود را بشناسید!
1- پایان دنیا نزدیک است.
اگر فقط بتوانید یک نوع از حیوانات را نجات دهید، کدام را انتخاب میکنید؟
الف : خرگوش ب : گوسفند پ : گوزن ت : اسب
2- به آفریقا رفتهاید. به هنگام بازدید از یکی از
قبیلهها، آنها اصرار میکنند که یکی از حیوانات زیر را به عنوان یادگاری
با خود ببرید. کدام را انتخاب میکنید؟
الف : میمون ب : شیر پ : مار ت : زرافه
3- فرض کنید خطای بزرگی انجام دادهاید و خداوند
برای مجازات شما تصمیم گرفته است که به جای انسان، شما را به صورت یکی از
حیوانات زیر در آورد. کدام را انتخاب میکنید؟
الف : سگ ب : گربه پ : اسب ت : مار
4- اگر قدرت داشتید که یک نوع از حیوانات را برای
همیشه از روی کره زمین نابود کنید، کدام را انتخاب میکردید؟
الف : شیر ب :
مار پ : تمساح ت : کوسه
5- یک روز، با حیوانی برخورد میکنید که
میتواند با شما به زبان خودتان صحبت کند. دلتان میخواهد که کدامیک از
حیوانات زیر باشد؟
الف : گوسفند ب : اسب پ : خرگوش ت : پرنده
6- در یک جزیره دور افتاده، تنها یک موجود زنده به
عنوان همدم و همراه شما وجود دارد. کدامیک را انتخاب میکنید؟
الف :
انسان ب : خوک پ :
گاو ت : پرنده
7- اگر قدرت داشتید که هر نوع حیوانی را اهلی و
دستآموز کنید. کدامیک از حیوانات زیر را به عنوان حیوان خانگی خودتان
انتخاب میکردید؟
الف : دایناسور ب : ببر پ : خرس قطبی ت
: پلنگ
8- اگر
قرار بود برای 5 دقیقه به صورت یکی از حیوانات زیر در میآمدید، کدامیک را
انتخاب میکردید؟
الف : شیر ب :
گربه پ : اسب ت : کبوتر
تحلیل:
1- در زندگی واقعی، برای چه نوع آدمهایی جذابیت و
کشش دارید.
الف: خرگوش؟ کسانی که دارای شخصیت دوگانه هستند، به سردی یخ در
ظاهر اما به گرمی آتش در باطن.
ب: گوسفند؟ مطیع و
گرم.
پ: گوزن؟ زیبا و آداب
دان.
ت: اسب؟ کسانی که غیر قابل جلوگیری، بیبند و بار و آزاد هستند.
2- در فرایند ابراز عشق و درخواست ازدواج، کدام
رویکرد برای شما خوشایندتر و موثرتر است.
الف: میمون؟ مبتکر و باذوق که هیچگاه احساس
خستگی نکنید.
ب: شیر؟ سر راست، صاف و پوست کنده به شما بگوید که دوستتان دارد.
پ: مار؟ دمدمی مزاج، پر نوسان، نفس گرم و عشق سرد.
ت: زرّافه؟ صبور، هرگز شما را رها نکند.
3- دلتان میخواهد
معشوقتان چه عقیدهای در باره شما داشته باشد.
الف: سگ؟ باوفا، صادق، ثابت قدم.
ب: گربه؟ شیک و زیبا.
پ: اسب؟ خوش بین.
ت: مار؟ انعطافپذیر.
4- چه اتفاقی باعث
میشود که شما رابطهتان را قطع کنید؟ از چه خصوصیتی بیش از همه نفرت
دارید.
الف: شیر؟ متکبر و خودخواه، امر و نهی کن.
ب: مار؟ هیجانی و
دمدمی مزاج، نمیدانید چگونه او را خوشحال کنید.
پ: تمساح؟ خونسرد، بیرحم، سنگدل.
ت: کوسه؟ نا امن.
5- دوست دارید چه نوع
رابطهای با او برقرار سازید.
الف: گوسفند؟ سنتی، بدون آن که چیزی بگوئید او بفهمد چه
میخواهید، ارتباط برقرار کردن از طریق قلبها.
ب: اسب؟ هر دو بتوانید
درباره همه چیز با هم صحبت کنید، هیچ چیز مخفی در میان نباشد.
پ: خرگوش؟ رابطهای که
همیشه خود را گرم و عاشق او حس کنید.
ت: پرنده؟ رابطهای
پایدار و طولانی و بالنده.
6- آیا به او خیانت
می کنید.
الف: انسان؟ شما به جامعه و اخلاقیات احترام
میگذارید، پس از ازدواج هیچ کار خلافی نمیکنید.
ب: خوک؟ نمیتوانید در مقابل تمایلاتتان مقاومت کنید، به احتمال
زیاد خیانت میکنید.
پ: گاو؟ خیلی سعی میکنید که چنین کاری نکنید.
ت: پرنده؟ شما هرگز نمیتوانید استوار و ثابت قدم باشید، شما
واقعاً برای ازدواج مناسب نیستید و نمیخواهید تعهدی بپذیرید.
7- درباره ازدواج چه فکر میکنید.
الف: دایناسور؟ شما خیلی بدبین هستید و فکر
میکنید این روزها دیگر ازدواج سعادتمندانه وجود ندارد.
ب: ببر؟ شما به ازدواج
به صورت یک چیز گرانبها فکر میکنید. پس از آن که ازدواج کردید، پیوند
زناشویی و همسرتان را بسیار باارزش و گرامی میدارید.
پ: خرس قطبی؟ شما از
ازدواج میترسید، فکر میکنید آزادیتان را از شما خواهد گرفت.
ت: پلنگ؟ شما همیشه
طالب ازدواج بودهاید ولی در واقع، شناخت دقیقی از آن ندارید.
8- در این لحظه، به عشق چگونه فکر میکنید.
الف: شیر؟ شما همیشه تشنه عشقید و میتوانید
هر کاری برای آن بکنید اما به راحتی در دام عشق نمیافتید.
ب: گربه؟ شما خیلی خود
محور و خود خواهید. شما فکر میکنید عشق چیزی است که میتوانید به دست
آورید و هرگاه که خواستید آن را دور بیاندازید.
پ: اسب؟ شما
نمیخواهید در قید و بند یک رابطه پایدار قرار بگیرید. به هر چمن که رسیدی
گلی بچین و برو
ت: کبوتر؟ شما به عشق
به صورت یک تعهد دو طرفه فکر میکنید.
89/1/9
3:12 ع
89/1/7
3:40 ع
لیلی مجنون
خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست
لیلی را بسازد،از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آنکه با خبر شود عاشق
شد.اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد،لیلی باید عاشق خدا باشد زیرا
خداوند در آن دمیده است و هر که خدا در آن بدمد عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران ایران زمین
است، و شاید نام دیگر انسان واقعی!!!!
لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار
عاشق شد، گل داد،سرخ سرخ، گلها انار شدند،داغ داغ.هر اناری هزار دانه
داشت.دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند،توی انار جا نمی شدند. انار کوچک
بود، دانه ها بی تابی کردند. انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روی دست
لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد، اینجا بود که مجنون به لیلی اش
رسید.
در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن
فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.
خدا انگاه ادامه داد: لیلی یک
ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان که طاقت دیدن عاشق و معشوقی
را نداشت گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
آنان که سخن شیطان را باور کردند،
نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش
را بسازد ...
خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی
نو، تولدی به دست خویشتن است
شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست
خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و
رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است و فرو در
خویشتن رفتن.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن
است و بخشیدن.
شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و
تملک کردن
خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و
دور از دسترس است
شیطان گفت: ساده است و همین جا دم
دست است ...
و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی
زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.خدا گفت: لیلی
زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر چون سخن خدا بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد
و شیطان دیگر نبود.
مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را
برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون
نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
لیلی راه ها را آذین بست و دلش را
چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.
خدا پس از هزار سال لیلی را می
نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را...
خدا به مجنون می گفت نرود و مجنون
نیز به حرف خدا گوش می داد.
خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری
لیلی را.
عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری
لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه،
هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش
را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.
لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه
درخت لیلی باز هم ریشه می کند.
خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید.
مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم ریشه می خواهد.
لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای
هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این
گونه نبود. خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد ،لیلی! قصه
ات را عوض کن.
لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن
عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود.
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا
نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.
لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی
معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.
لیلی! زندگی کن !
اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی
به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه کسی طعام نور را در سفره های
خوشبختی بچیند؟
چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های
زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت.
این بار نه به قصد مردن، بلکه به
قصد زندگی.
و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر
بوده از لیلی های ساده ی گمنام و ......
88/12/25
3:0 ع
توی یک دشت بزرگ ، مترسکی خانه داشت .
کارش این بود که مواظب محصول ها باشد تا یک وقت
پرنده ها غارتشان نکنند .
تو یکی از همین روزها، یک دفعه چشمش به کلاغی افتاد که گوشه
حصار نشسته بود و داشت نگاهش می کرد
. اخمی کرد و به خودش تکانی داد که بترسد و برود ولی کلاغ هنوز نشسته بود و نگاهش می کرد !
توی
نگاهش یک چیزی بود که مترسک نمی فهمید ؛
تو دلش آشوب شد ! نمی توانست بفهمد کلاغه چی می
خواهد ؟
شاید کمی گندم ، ولی ...
روزهای بعد
باز هم کلاغ همانجا می نشست
و به مترسک نگاه می کرد .
حالا دیگر دیدن کلاغ برای مترسک هم مهم
بود !
یک احساسی داشت ؛ یک احساس خاص که نمی فهمید چیه ؟!
به خودش گفت : « مگه میشه
اون ... !! » یک روز به خودش جرات داد
و صداش را بلند کرد و گفت : « آهای ... با توام ... می خوام
باهات
حرف بزنم ...
! » کلاغ خندید ؛
پر کشید و آمد روی شانه های مترسک نشست ؛ هنوز مترسک چیزی نپرسیده بود که
کلاغ شروع کرد به حرف زدن ! از خودش گفت ؛ از اینکه تنهاست ؛
از اینکه عاشق مترسکه و با
دیدنه اونه که زنده ست
!
مترسک
بیچاره چیزی نمانده بود پس بیفته !
باورش نمی شد بلاخره یکی پیدا شده که او را دوست داشته باشه و ازش
نترسه !
عشق را حس می کرد و این برایش لذت بخش بود .
کلاغ هر روز روی شانه های مترسک می
نشست و برایش حرف می زد طوری که مترسک حتی نمی فهمید کی شب می شود ؟ یک روز صدای تراکتور مزرعه دار
را
شنیدند ...
کلاغ
ترسید و پر زد و رفت بالا ... مترسک که تازه به خودش آمده بود
نگاهی به دور و اطرافش کرد تا
وقتی مزرعه دار می آید
همه چیز مرتب باشد که یک دفعه از تعجب خشکش زد ..........!!! اینجا
مزرعه ماست ؟
این همان مزرعه پرباری است که من مترسکش بودم ؟؟؟
باورش نمی شد ؛ از آن همه
محصول
حالا هیچی
نمانده بود ...
مرد مزرعه دار از راه رسید و به زمین خالی نگاه کرد ...
او هم باورش نمی شد ! نگاهش
به آسمان افتاد و کلاغ را دید که پرواز می کند ....
به مترسک نگاه کرد که سرش را از
خجالت پایین انداخته بود
...
لبخند
تلخی زد و گفت :
« اون حواست رو پرت می کرده تا کلاغ های دیگه همه محصول ها رو ببرند ؛
دیدی .... دیدی
گول خوردی ؟؟؟؟ »
حالا سالهاست که مترسک بیچاره گوشه انبار افتاده
و هر روز از صبح تا شب از لابه لای
دیواره
انبار به
آسمان چشم می دوزد
تا شاید یک بار دیگر آن کلاغ را ببنید و
... نتیجه اخلاقی: مواظب دل تنهایت
باش
چون عشق همیشه2روی سکه داره نگذار
سختی تنهایی دل مهربانت رو به باد دهد
به
یزدان که گر ما خرد داشتیم کجا این سرانجام بد داشتیم
88/12/24
5:45 ع
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار
کرد.
پشت خط مادرش بود.
پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب
بیدار کردی؟
مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار
کردی!
فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد،
صبح سراغ مادرش رفت.
وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه
سوخته یافت،
ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !
88/12/10
7:12 ع