پرده، اندکی کنار رفت و هزار راز روی زمین ریخت.
رازی به اسم درخت، رازی به اسم پرنده، رازی به اسم انسان.
رازی به اسم هر چه که می دانی. و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد.
و آدمی این سوی پرده ماند با بهتی عظیم به نام زندگی، که هر سنگ ریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظه ای رازی می چکید.
در این سوی رازناک پرده، آدمیان سه دسته شدند.
گروهی
گفتند: هرگز رازی نبوده، هرگز رازی نیست و رازها را نادیده انگاشتند و پشت
به راز و زندگی زیستند. خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت.
و گروهی دیگر
گفتند: رازی هست، اما عقل و توان نیز هست. ما رازها را می گشاییم. و
مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگی را بگشایند. خدا گفت: توفیق با شما
باد، به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت. اما بترسید که در گشودن همان راز
نخستین وابمانید.
و گروه سوم اما، سرمایه ای جز حیرت نداشتند و گفتند:
در پس هر راز، رازی است و در دل هر راز، رازی. جهان راز است و تو رازی و
ما راز. تو بگو که چه باید کرد و چگونه باید رفت.
خدا گفت: نام شما را
مومن می گذارم، خود، شما را راه خواهم برد. دستتان را به من بدهید. آنها
دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابلای رازها عبور داد و در
هرعبور رازی گشوده شد.
و روزی فرشته ای در دفتر خود نوشت: زندگی به
پایان رسید. و نام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد، گروه دوم در گشودن
راز اولین واماند و تنها آنان که دست در دست خدا دادند از هستی رازناک به
سلامت گذشتند.