فرهنگ اصطلاحات
داد و بی داد: هیاهو, جار و جنجال.
داد بی داد ـ ای: کلامی است که هنگام تأثر از چیزی یا حسرت و افسوس بر چیزی به زبان می آورند.
داد و قال: داد و بی داد.
دار دنیا: جهانی که در آن هستیم, عالم مادی.
دار و ندار: کل دارایی, مجموع تمول و ثروت و قرض ها, تمام هستی و مایملک.
داغ به دل کسی گذاشتن: کسی را غصه دار کردن, کسی را با کشتن یکی از عزیزان او عزادار کردن.
داغ چیزی به دل کسی ماندن: آرزوی چیزی را داشتن و بدان نرسیدن.
داغ دیدن: مصیبت مرگ فرزند یا عزیزی را تحمل کردن و شاهد آن بودن.
داغ کسی را تازه کردن: از مصیبت و اندوه خود گفتن و شنونده را به یاد مصیبت و اندوهش انداختن.
دانه به دانه: یک به یک.
دایه: کسی که از کودک پرستاری کند و او را پرورش دهد. پرستار.
دبدبه: بزرگی, عظمت, شأن, شکوه.
دبیت: نوعی پارچة نخی که غالباً آن را آستر لباس کنند.
دخل: درآمد, بهره وری.
دخل داشتن: ربط داشتن, مربوط بودن.
دده: کنیز سیاه. کنیزی که کودکان را بزرگ کند.
در و آن در حرف زدن ـ از این: از همه چیز و همه کس سخن گفتن, گپ زدن.
در و آن در زدن ـ این: تلاش و تقلا کردن, کوشش همه جانبه و فوق العاده برای به انجام رساندن کاری.
دری زدن ـ به هر: به هر کس یا هر جایی که از آن امید یاری می رود متوسل شدن.
درآوردن: بیرون آوردن.
دراز به دراز: تعبیری است طنز آمیز برای کسی که زمانی طولانی دراز کشیده و خوابیده باشد.
دراز به دراز خوابیدن: تخت خوابیدن.
درافتادن: مبارزه کردن, دشمنی کردن.
درب داغان: پریشان, خرد, متلاشی, درب و داغان.
در به دری: آوارگی, پریشانی, بی خانمانی.
درخواست کسی تن دادن ـ به: درخواست کسی را با اکراه قبول کردن.
درد خود ساختن ـ با: با مشکلات و غم و غصه های خود کنار آمدن.
درد دل کردن: غم و غصة خود را بازگو کردن.
درد گرفتن: درد زایمان گرفتن.
درد و بلای کسی به جان کسی خوردن: تعبیری است سرزنش آمیز و هنگامی به کار می رود که کسی را با کسی مقایسه کنند که این یکی صفات و خصوصیات آن دیگری را نداشته باشد.
درد سر: مزاحمت, رنج و گرفتاری, سرگردانی.
درد سر درست کردن: ایجاد مزاحمت و گرفتاری کردن.
درز کردن: آشکار شدن, فاش گردیدن.
درسته: کامل, یکجا, یکپارچه.
درشت: بزرگ, حجیم, تنومند.
درق دوروق: صدای خوردن دو چیز به هم.
درم: واحد سکة نقره.
درندشت: وسیع, بی سر و ته.
دروغ باف: آنکه مطالب دروغ را با آب و تاب تمام شرح دهد.
دروغ سر هم کردن: دروغ بافتن, حرف های دروغ جور کردن.
درهم برهم: آشفته, شلوغ, پریشان, آمیخته.
دریدن: پاره کردن.
دزد زدن: دستبرد زدن دزد به جایی, مورد سرقت واقع شدن کسی یا جایی.
دزدزده: کسی که دزد مالش را برده است.
دست آمدن ـ به: حاصل شدن.
دست فراموشی سپردن ـ به: از یاد بردن, فراموش کردن.
دست و پای کسی افتادن ـ به: با عجز و التماس تقاضای رحم کردن.
دست از پا درازتر داشتن: تهی دست برگشتن.
دست از دل کسی برداشتن: کسی را به حال خود گذاشتن.
دست از سر کسی برداشتن: دیگر مزاحم کسی نشدن.
دست انداختن: ریشخند کردن, مسخره کردن.
دست بر چشم گذاشتن: نشانه ای است از اطاعت, فرمانبرداری کردن.
دست به آب رساندن / رفتن: به مستراح رفتن, به دستشویی رفتن.
دست به دامن کسی شدن: به او پناه بردن, به کسی متوسل شدن.
دست به دست دادن: رسمی است در عروسی و در شب زفاف که بزرگ خانواده یا پدر عروس یا داماد در حجله دست عروس را در دست داماد می نهد و آن ها را به حال خود می گذارد.
دست به دست دادن: متحد شدن.
دست به دل کسی گذاشتن: با یادآوری خاطره ای رنج آور کسی را افسرده و آزرده ساختن.
دست به سر کردن: کسی را که مزاحم است به بهانة انجام کاری بیرون فرستادن, او را رد کردن.
دست به سر و روی کسی کشیدن: کسی را اندک نوازشی کردن.
دست به سیاه و سفید نزدن: به هیچ گونه کاری نپرداختن, ابداً کاری نکردن.
دست تنگ بودن: در مضیقة مالی بودن.
دست خالی برگرداندن: مأیوس برگرداندن, ناامید کردن.
دست روی دست گذاشتن: عاطل ماندن, بدون کاری و عملی در راه مقصود وقت گذراندن.
دست کسی به دهانش رسیدن: از فقر درآمدن, اندک درآمدی داشتن.
دست کسی را خواندن: اندیشة او را دریافتن.
دست کسی را رد کردن: تعارف کسی را نپذیرفتن.
دست کم گرفتن: حقیر و خرد شمردن, اهمیت ندادن.
دست نگه داشتن: توقف کردن در انجام کاری, معطل شدن و منتظر ماندن, اجرای کاری را به علتی معوق گذاشتن.
دست و پا کردن: چیزی را با تلاش و تقلا یا به نیروی فکر و تدبیر فراهم آوردن.
دست و پای خود را گم کردن: موقعیت خود را فراموش کردن, هول شدن.
دست و پای کسی شل شدن: به چیزی طمع بستن.
دست و پنجه نرم کردن: درگیر بودن, مقابله کردن.
دست خوردن ـ رو: فریب خوردن.
دست و دلبازی: جوانمردی, بخشندگی, سخاوت.
دست آخر: بار آخر, نوبت نهایی, سرانجام, آخر کار.
دستبرد زدن: دزدیدن, غارت کردن.
دست بر قضا: ناگهان, از قضا, به طور غیر مترقب و نامنتظر.
دستپاچگی: شتاب زدگی.
دستپاچه: شتابزده, عجول.
دستپاچه شدن: مضطرب شدن, ناراحت شدن و اعتدال فکر را از دست دادن.
دست خالی: تهی دست.
دست کم: حداقل.
دستگیر شدن: مفهوم و معلوم او گشتن, پی بردن, متوجه شدن, دریافتن.
دست نخورده: همان طور که بود, چنان که نهاده باشند.
دست و پا چلفتی: بی عرضه, نالایق, بی دست و پا.
دستی دستی: عمداً, به دست خود, آگاهانه.
دعوا داشتن: سر جنگ و ستیز داشتن.
دعوا شدن: به علتی جنگ و جدال و خصومت کردن.
دغل: نابکار, حیله گر, کسی که چیزی را برای گمراهی تغییر دهد.
دفع کردن: دور کردن.
دق دل: کینه, دلخوری, دشمنی, با کسی دشمنی پنهانی و کینة کهنه داشتن.
دق دل خود را درآوردن: انتقام گرفتن, عصبانیت خود را متوجه شخصی کردن, تلافی کردن.
دق دل خود را سر کسی خالی کردن: دق دل خود را درآوردن.
دق کردن: از غصه مردن.
دق مرگ شدن: از فرط غم و غصه مردن.
دل و جان ـ از: با علاقة بسیار.
دل بردن ـ از کسی: دلربایی کردن از او, دل ربودن.
دل کسی را خالی کردن ـ توی: ترس به دل کسی انداختن.
دل کسی جا کردن ـ خود را در: دیگری را به خود علاقه مند کردن.
دل از دست رفتن: عاشق شدن, دلباختن.
دل به کار دادن: به کار علاقه نشان دادن.
دل به هم خوردن: آشوب شدن مزاج, به هم خوردن حال شخص.
ل پر داشتن: کینة بسیار داشتن.
دل دادن و قلوه گرفتن: با اشتیاق گرم گفت و گو بودن, راز و نیاز کردن.
دل داشتن: جرئت داشتن, شهامت داشتن, دلیر بودن.
دل در دام کسی داشتن: عاشق بودن.
دل دل کردن: تردید داشتن, دو دلی و بی تصمیمی, مردد بودن در اقدام به کاری یا دست بازداشتن از آن.
دل سوختن: ترحم آوردن, رحم کردن.
دل سوختن: غمگین شدن, اندوهناک شدن.
دل سوزاندن: ترحم آوردن, رحم کردن.
دل کسی از تنهایی یا غصه ترکیدن: از تنهایی یا غصه به تنگ آمدن.
دل کسی به دنبال چیزی بودن: آرزوی دست یافتن به آن را داشتن.
دل کسی را به دست آوردن: کسی را با خود همراه کردن, کسی را با نیکی و محبت از خود خشنود کردن.
دل کسی را شکستن: کسی را آزردن.
دل کسی سبک شدن: احساس آسودگی خیال به کسی دست دادن.
دل کسی ضعف رفتن: احساس گرسنگی شدید کردن.
دل کسی قرص شدن: اطمینان حاصل کردن.
دل کسی قیلی ویلی رفتن: از شادی قند تو دل کسی آب شدن, به چیزی بسیار تمایل داشتن, خوشحال بودن.
دل کسی گواهی دادن: احساس وقوع حادثه ای قبل از وقوع آن.
دل کسی نرم شدن: آرام گرفتن, علاقة خود را به پذیرش حرف یا کاری نشان دادن.
دل کندن: دست کشیدن, رها کردن. با اندوه چیزی یا کسی را ترک کردن.
دل نگران شدن: پریشان خاطر شدن.
دلبند: عزیز, دوست داشتنی.
دل پیچه: دل درد, زور نشستن به دل و روده در نتیجة بیماری های دستگاه گوارش.
دلچسب: دلپذیر, مقبول.
دلخور: رنجیده, آزرده.
دلداری دادن: تسلی دادن, تسلیت گفتن, مایة دلخوشی کسی را با اندرز و نصیحت فراهم کردن و از غم و اندوه او کاستن, کسی را تشویق کردن و بر جرئت او در اقدام به کاری افزودن.
دلواپسی: نگرانی و اضطراب, انتظار آمیخته با ترس و دلهره.
دل و دماغ: نشاط, شور و اشتیاق.
دله: پیت حلبی.
دله دزد: دزدی که به دزدیدن چیزهای کم بها قانع باشد.
دم ـ از: همگی, تمامی, کلاً.
دم: کنار, لبه.
دم اردکی: سر و زلف شبیه به دم اردک.
دم به تله ندادن: گیر نیفتادن, با احتیاط رفتار کردن.
دم دما: نزدیک, حدود, حوالی.
دمر: سر و ته.
دم کشیدن: رسیدن و پختن چیزی که آن را دم کرده باشند.
دم و دستگاه: تجمل, ثروت, مکنت, شکوه و جلال و بیا و برو.
دنبال سه شاهی صنار دویدن: برای به دست آوردن پول اندک تقلای بسیار کردن.
دنبال کسی افتادن: کسی را تعقیب کردن و از او غافل نشدن.
دنج: جای خلوت و بی مزاحم, جای آرام و مطمئن و خالی از اغیار.
دندان روی جگر گذاشتن: طاقت آوردن, تحمل کردن, در برابر حادثه ای که باعث آشفتگی است شکیبایی کردن, در برابر درد شدید تاب آوردن.
دنیا رفتن ـ از: مردن.
دنیا آمدن ـ به: زاییده شدن.
دنیا آوردن ـ به: زاییدن, وضع حمل کردن.
دنیا دیده: آزموده, سرد و گرم روزگار چشیده.
دو پا را تو یک کفش کردن ـ هر: به حرف کسی گوش نکردن و رو حرف خود ایستادن, اصرار ورزیدن.
دوا درمان: معالجه و مداوا.
دوبامبی: دو دستی, با دو دست.
دو به شک شدن: مردد شدن, دو دل شدن.
دو پا داشتن, دو پا هم قرض کردن: به چابکی گریختن, به سرعت فرار کردن.
دود از دل کسی بلند شدن: اندوهگین و حیرت زده شدن.
دود از کلة کسی بلند شدن: از تعجب و شگفتی به حالت التهاب آمیزی درآمدن.
دو دستی: با هر دو دست.
دود شدن و به هوا رفتن: ناگهان ناپدید شدن.
دورا دور: دورترها, از دور.
دور زدن: گردش کردن.
دور و بر: اطراف, حوالی.
دور و بر خود لولیدن: وقت تلف کردن.
دور و ور: دور و بر.
دوره کردن: محاصره کردن.
دوری: ظرف غذاخوری پهن و بزرگتر از بشقاب.
دوز و کلک: تهیة مقدمات و طرح نقشه برای انجام کاری متقلبانه, توطئه چیدن.
دوز و کلک سوار کردن / جور کردن: حقه ای تدارک دیدن, توطئه چیدن, مطالبی را خلاف واقع وانمود کردن.
دو لا شدن: خم کردن پشت برای برداشتن چیزی از زمین.
دولت سرا: تعبیری احترام آمیز از خانة کسی.
دهان خود را گرفتن ـ جلو: حرف دل را به زبان نیاوردن.
دهان به دهان شدن: مجادله کردن, مشاجره کردن.
دهان به دهان کسی گذاشتن: با دیگری مجادله کردن, با پایین تر از خود بد گفتن و بد شنیدن.
دهان به دهان گشتن: منتشر شدن, پخش شدن.
دین کسی ماندن ـ زیر: زیر قرض کسی ماندن, وام دار کسی شدن.
دیوانگی زدن ـ خود را به: خود را بی عقل نشان دادن.
ذ
ذله شدن: به ستوه آمدن, خسته و عاجز شدن.
ذلیل شده: دشنام و نفرینی است.
ذلیل مرده: ذلیل شده.
ذوق زده شدن: از شادی بسیار و ناگهانی بیمار شدن, به خوشحالی ناگهانی و زایدالوصف دچار شدن.
ذوق کردن: خوشحال شدن, شاد شدن.
ر
راست راست: بی اعتنا, بی پروا, آشکار و علنی.
راست راستکی: واقعی, حقیقی.
راه به در بردن ـ از: فریب دادن, گول زدن, اغوا کردن.
راه افتادن ـ به: حرکت کردن به سمتی.
راه انداختن: ترتیب دادن, ایجاد کردن.
راه خود را گرفتن و رفتن: بی هیچ توجهی به دیگران جایی را ترک کردن.
راهی شدن: روانه شدن, عازم شدن.
راه و رسم: طریق, روش.
راهی: رونده, راه رونده.
رخ کشیدن ـ به: از مزایا و امتیازات و محسنات خود با دیگری حرف زدن و خود را برتر شمردن.
رخام: گونه ای سنگ مرمر شفاف با رگه های قهوه ای و زرد و سبز است و قابلیت صیقل شدن دارد.
رخصت: اجازه.
رخصت دادن: اجازه دادن.
رد: جا, اثر.
رد شدن: عبور کردن, گذشتن.
رد کردن: پس دادن, برگردانیدن و باز فرستادن.
رد کسی را گرفتن: از روی جای پا و سایر آثار کسی را تعقیب کردن.
رزق و روزی: قوت روزانه.
رشتن: ریسیدن, تافتن, تابیدن.
رشته ها را پنبه کردن: کارهای انجام گرفته را بر اثر سهل انگاری خراب کردن.
رشک: تخم شپش.
رضا دادن: راضی شدن, رضا شدن.
رفتن: شبیه بودن.
رفتنی: حرکت کردنی. فناپذیر, مردنی.
رفت و رو: رفت و روب.
رفت و روب: تمیز کردن منزل, خانه تکانی.
رف: طاقچة بلندی که معمولاً بالای صاقچه های معمولی ساخته می شود و لوازمی را که کمتر مورد استعمال دارد در آنجا می گذارند.
رفع و رجوع کردن: حل کردن, فیصله دادن.
رک گویی: با صراحت سخن گفتن, صاف و پوست کنده حرف زدن.
رگ غیرت کسی برخوردن ـ به: غیرتی شدن, به غیرت آمدن.
رمال: فالگیر, آنکه علم رمل داند و بدان عمل کند.
رمبیدن: خراب شدن و بر روی هم ریختن ناگهانی.
رمق: نیرو, توان, جان.
رمل: فنی که به وسیلة آن طالع کسان را به دست آرند و از آینده خبر دهند.
رمل انداختن: فال برآوردن, پیشگویی کردن.
رنگ انداختن: رنگ گرفتن.
روی خود نیاوردن ـ به: اهمیت ندادن, خود را با موضوعی آشنا بیگانه نشان دادن.
رو آمدن: رشد کردن, ترقی کردن.
رو آوردن: مراجعه کردن.
رو کردن: آشکار نمودن, به رخ کشیدن.
روی انجام کاری را نداشتن: از انجام کاری خجالت کشیدن.
روان شدن: راه افتادن.
روانه کردن: حرکت دادن, راهی کردن.
رو به راه: آماده, مهیا, منظم.
رو به راه شدن: بازگشتن از رفتار نادرست و خلاف, از کارهای ناصواب بازایستادن و در راه اصلاح و رستگاری درآمدن.
رو به راه کردن: آماده و مهیا کردن.
روده بر شدن: بسیار خندیدن و از شدت خنده بی حال شدن.
روزگار کسی سیاه شدن: بدبخت شدن, بیچاره شدن.
روز مبادا: روز سختی و پریشانی.
روزی: خوراک روزانه, رزق.
رهوار: تندرو, خوش راه.
ریخت: سر و وضع, شکل و قیافه.
ریزه پیزه: ریزه میزه.
ریزه میزه: ریز نقش.
ریسیدن: رشتن.
ریش کسی خندیدن ـ به: استهزا کردن, مسخره کردن.
ریش خود را از چنگ کسی درآوردن: خود را از ظلم و جور کسی رهاندن.
ریگ به کفش داشتن: صادق نبودن.
ز
زاغ سیاه کسی را چوب زدن: در نهان مواظب و مراقب رفتار و کردار کسی بودن, کسی را تعقیب کردن و کارهای او را زیر نظر داشتن.
زانوی غم بغل کردن / گرفتن: غصه دار بودن, غصه خوردن.
زبان کسی حرف کشیدن ـ از زیر: با ترفند و زیرکی کسی را به سخن گفتن دربارة موضوع مورد علاقة خود واداشتن و از او اطلاعات کسب کردن.
زبان آمدن ـ به: به زبان آوردن.
زبان آوردن ـ به: سخن گفتن, حرف زدن.
زبان بازکردن: توانایی حرف زدن پیدا کردن, به حرف درآمدن.
زبان در دهان چرخاندن: حرف زدن, سخن گفتن.
زبان کسی را باز کردن: کسی را به حرف آوردن.
زبان وا کردن: به حرف آوردن.
زبان بازی: چرب زبانی, لفاظی, چاپلوسی, چرب سخنی.
زبان بسته: خاموش, ساکت, صامت, صفتی که از روی ترحم به حیوانات یا کودکان یا افراد ناتوان نسبت می دهند.
زبان تلخ: درشت گو, تلخ زبان.
زبان تلخی: درشت گویی, تلخ زبانی, با گفتار خشن دیگران را آزردن.
زبان دراز: گستاخ, جسور, بی پروا, بی ادب.
زبان نفهم: کودن, بی شعور, لجوج.
زبان واکردن: به حرف درآمدن.
زبانه کشیدن: شعله کشیدن.
زبر و زرنگ: چابک و زرنگ, لایق و زیرک.
زحمت دادن به خود: رنج فراوان کشیدن, خود را به زحمت انداختن.
زحمت را کم کردن: رفتن و بیشتر موجب مزاحمت نشدن.
زحمت کشیدن: کار کردن, تلاش بسیار کردن.
زخم زبان: سخن توهین آمیز که دل کسی را بیازارد, نیش زبان.
زخم زبان زدن: نیش زبان زدن, با سخن خود کسی را آزردن.
زدن و خواندن: ساز زدن و آواز خواندن.
زده شدن: متنفر و بیزار شدن, دلزده شدن.
زربفت: پارچه ای که در آن رشته های طلا به کار برده باشند, زرتار.
زرک: ماده ای است از جملة هفت قلم که زنان در آرایش به کار برند.
زرین: طلایی.
زل زدن: خیره نگاه کردن.
زلم زیمبو: لوازم غیر مفید و بیهوده.
زل نگاه کردن: زل زدن.
زلف گذاشتن: موی سر را به صورت زلف درآوردن.
زمین بوسیدن: بوسیدن خاک برای تعظیم کردن.
زمین تا آسمان: بسیار, زیاد.
زمین و زمان: همه چیز.
زن بگیر: کسی که تمایل به ازدواج دارد.
زننده: بد, زشت, نامطبوع.
زوار دررفتن: از کار افتادن, ضعیف و ناتوان شدن.
زوار دررفته: سست و از کار افتاده, پیر و فرسوده, ضعیف.
زوار: کسی که قصد زیارت خانة خدا یا عتبات یا اماکن متبرکه دور دست را داشته باشد یا از سفر زیارتی آمده باشد.
زور آوردن: در تنگنا قرار دادن, در فشار گذاشتن.
زوزه کشیدن: آواز برآوردن گرگ و سگ و شغال و مانند آن.
زهر چشم: نگاه خشم آلود.
زهر چشم از کسی گرفتن: مرعوب کردن, کسی ر در مقابل خطایی که از او سر زده چنان ترساندن که دیگر هرگز جرئت تکرار آن را نداشته باشد.
زهر چشم نشان دادن: ترساندن.
زهره ترک شدن: سخت ترسیدن. از ترس مردن.
زهره آب شدن: بسیار ترسیدن.
زهره را آب کردن: باعث وحشت شدید کسی شدن.
زیادی حرف زدن: حرف های خارج از موضوع و بیرون از حد صلاحیت خویش گفتن.
زیر چشمی: دزدکی, مخفیانه.
زیرش زدن: حاشا کردن, انکار کردن, منکر حرف خود شدن.
زیر و زبر کردن: درهم و برهم کردن, نابود کردن.