88/2/13
10:1 ع
خطبه حضرت زهرا سلام الله علیها
ستایش خداى را بر آنچه ارزانى داشت. و سپاس او را بر اندیشه نیکو که در دل نگاشت. سپاس..........
بر نعمتهاى فراگیر که از چشمه لطفش جوشید. و عطاهاى فراوان که بخشید. و نثار احسان که پیاپى پاشید. نعمتهایى که از شمار افزون است. و پاداش آن از توان بیرون. و درک نهایتش نه در حد اندیشه ناموزون.
سپاس را مایه فزونى نعمت نمود. و ستایش را سبب فراوانى پاداش فرمود. و به درخواست پیاپى بر عطاى خود بیفزود. گواهى مىدهم که خداى جهان یکى است. و جز او خدائى نیست. ترجمان این گواهى دوستى بىآلایش است. و پایندان این اعتقاد، دلهاى با بینش. و راهنماى رسیدن بدان، چراغ دانش. خدایى که دیدگان او را دیدن نتوانند، و گمانها چونى و چگونگى او را ندانند. (10)همه چیز را از هیچ پدید آورد. و بى نمونهاى انشا کرد. نه به آفرینش آنها نیازى داشت. و نه از آن خلقتسودى برداشت. جز آنکه خواست قدرتش را آشکار سازد. و آفریدگان را بندهوار بنوازد. و بانگ دعوتش را در جهان اندازد. پاداش را در گرو فرمانبردارى نهاد. و نافرمانان را به کیفر بیم داد. تا بندگان را از عقوبت برهاند، و به بهشت کشاند.
گواهى مىدهم که پدرم محمد بنده او و فرستاده اوست. پیش از آنکه او را بیافریند برگزید. و پیش از پیمبرى تشریف انتخاب بخشید و به نامیش نامید که مىسزید.
و این هنگامى بود که آفریدگان از دیده نهان بودند. و در پس پرده بیم نگران. و در پهنه بیابان عدم سرگردان. پروردگار بزرگ پایان همه کارها را دانا بود. و بر دگرگونىهاى روزگار محیط بینا. و به سرنوشت هر چیز آشنا. محمد (ص) را بر انگیخت تا کار خود را به اتمام و آنچه را مقدر ساخته به انجام رساند. پیغمبر که درود خدا بر او باد دید: هر فرقهاى دینى گزیده. و هر گروه در روشنائى شعلهاى خزیده. و هر دستهاى به بتى نماز برده. و همگان یاد خدائى را که مىشناسند از خاطر ستردهاند (11).
پس خداى بزرگ، تاریکىها را به نور محمد روشن ساخت. و دلها را از تیرگى کفر بپرداخت. و پردههائى که بر دیدهها افتاده بود به یکسو انداخت. سپس از روى گزینش و مهربانى جوار خویش را بدو ارزانى داشت. و رنج این جهان که خوش نمىداشت، از دل او برداشت. و او را در جهان فرشتگان مقرب گماشت. و چتر دولتش را در همسایگى خود افراشت. و طغراى مغفرت و رضوان را به نام او نگاشت.
درود خدا و برکات او بر محمد (ص) پیمبر رحمت، امین وحى و رسالت و گزیده از آفریدگان و امتباد.
سپس به مجلسیان نگریست و چنین فرمود:
شما بندگان خدا! نگاهبانان حلال و حرام، و حاملان دین و احکام، و امانتداران حق و رسانندگان آن به خلقید.
حقى را از خدا عهده دارید. و عهدى را که با او بسته اید بدرفتار. ما خاندان را در میان شما به خلافت گماشت. و تاویل کتاب الله را به عهده ما گذاشت. حجتهاى آن آشکار است، و آنچه درباره ماست پدیدار. و برهان آن روشن. و از تاریکى گمان به کنار. و آواى آن در گوش مایه آرام و قرار. و پیروی اش راهگشاى روضه رحمت پروردگار. و شنونده آن در دو جهان رستگار. (12)
دلیلهاى روشن الهى را در پرتو آیتهاى آن توان دید. و تفسیر احکام واجب او را از مضمون آن باید شنید. حرام هاى خدا را بیان دارنده است. و حلالهاى او را رخصت دهنده. و مستحبات را نماینده. و شریعت را راهگشاینده. و این همه را با رساترین تعبیر گوینده. و با روشنترین بیان رساننده. سپس ایمان را واجب فرمود. و بدان زنگ شرک را از دلهاتان زدود (13).
و با نماز خودپرستى را از شما دور نمود. روزه را نشان دهنده دوستى بى آمیغ ساخت. و زکات را مایه افزایش روزى بى دریغ. و حج را آزماینده درجات دین. و عدالت را نمودار مرتبه یقین. و پیروى ما را مایه وفاق. و امامت ما را مانع افتراق. و دوستى (14)ما را عزت مسلمانى. و بازداشتن نفس (15)را موجب نجات، و قصاص (16)را سبب بقاء زندگانى. (17)وفاء به نذر را موجب آمرزش کرد. و تمام پرداختن پیمانه و وزن را مانع از کم فروشى و کاهش. فرمود مىخوارگى نکنند تا تن و جان از پلیدى پاک سازند و زنان پارسا را تهمت نزنند، تا خویشتن را سزاوار لعنت (18)نسازند. دزدى را منع کرد تا راه عفت پویند. و شرک را حرام فرمود تا به اخلاص طریق یکتاپرستى جویند«پس چنانکه باید، ترس از خدا را پیشه گیرید و جز مسلمان ممیرید! »آنچه فرموده است به جا آرید و خود را از آنچه نهى کرده بازدارید که«تنها دانایان از خدا مىترسند» (19).
سپس گفت: مردم. چنانکه در آغاز سخن گفتم: من فاطمهام و پدرم محمد (ص) است«همانا پیمبرى از میان شما به سوى شما آمد که رنج شما بر او دشوار بود، و به گرویدنتان امیدوار و بر مؤمنان مهربان و غمخوار».
اگر او را بشناسید مىبینید او پدر من است، نه پدر زنان شما. و برادر پسر عموى من است نه مردان شما. او رسالتخود را به گوش مردم رساند. و آنان را از عذاب الهى ترساند. فرق و پشت مشرکان را به تازیانه توحید خست. و شوکت بت و بتپرستان را درهم شکست (20).
تا جمع کافران از هم گسیخت. صبح ایمان دمید. و نقاب از چهره حقیقت فرو کشید. زبان پیشواى دین در مقام شد. و شیاطین سخنور لال. در آن هنگام شما مردم بر کنار مغاکى از آتش بودید خوار. و در دیده همگان بیمقدار. لقمه هر خورنده. و شکار هر درنده. و لگد کوب هر رونده. نوشیدنی تان آب گندیده و ناگوار. خوردنی تان پوست جانور و مردار. پست و ناچیز و ترسان از هجوم همسایه و همجوار. تا آنکه خدا با فرستادن پیغمبر خود، شما را از خاک مذلت برداشت. و سرتان را به اوج رفعت افراشت.
پس از آنهمه رنجها که دید و سختى که کشید. رزم آوران ماجراجو، و سرکشان درنده خو. و جهودان دین به دنیا فروش، و ترسایان حقیقت نانیوش، از هر سو بر وى تاختند. و با او نرد مخالفت باختند (21). هر گاه آتش کینه افروختند، آنرا خاموش ساخت. و گاهى که گمراهى سر برداشت، یا مشرکى دهان به ژاژ انباشت، برادرش على را در کام آنان انداخت. على (ع) باز نایستاد تا بر سر و مغز مخالفان نواخت. و کار آنان با دم شمشیر بساخت.
او این رنج را براى خدا مىکشید. و در آن خشنودى پروردگار و رضاى پیغمبر را مىدید. و مهترى اولیاى حق را مىخرید. اما در آن روزها، شما در زندگانى راحت آسوده و در بستر امن و آسایش غنوده بودید (22).
چون خداى تعالى همسایگى پیمبران را براى رسول خویش گزید، دو روئى آشکار شد، و کالاى دین بى خریدار. هر گمراهى دعوی دار و هر گمنامى سالار. و هر یاوه گوئى در کوى و برزن در پى گرمى بازار. شیطان از کمینگاه خود سر بر آورد و شما را به خود دعوت کرد. و دید چه زود سخنش را شنیدید و سبک در پى او دویدید و در دام فریبش خزیدید. و به آواز او رقصیدید.
هنوز دو روزى از مرگ پیغمبرتان نگذشته و سوز سینه ما خاموش نگشته، آنچه نبایست، گردید. و آنچه از آنتان نبود بردید. و بدعتى بزرگ پدید آوردید (23).
به گمان خود خواستید فتنه برنخیزد، و خونى نریزد، اما در آتش فتنه فتادید. و آنچه کشتید به باد دادید. که دوزخ جاى کافرانست. و منزلگاه بدکاران. شما کجا؟ و فتنه خواباندن کجا؟ دروغ مىگوئید! و راهى جز راه حق مىپویید! و گرنه این کتاب خداست میان شما! نشانههایش بى کم و کاست هویدا. و امر و نهى آن روشن و آشکارا. آیا داورى جز قرآن مىگیرید؟ یا ستمکارانه گفته شیطان را مىپذیرید؟ «کسیکه جز اسلام دینى پذیرد، روى رضاى پروردگار نبیند. و در آن جهان با زیانکاران نشیند» (24)
چندان درنگ نکردید که این ستور سرکش رام و کار نخستین تمام گردد. نوائى دیگر ساز و سخنى جز آنچه در دل دارید آغاز کردید! مىپندارید ما میراثى نداریم. در تحمل این ستم نیز بردباریم. و بر سختى این جراحت پایداریم.
مگر به روش جاهلیت مىگرایید؟ و راه گمراهى مىپیمایید؟ «براى مردم با ایمان چه داورى بهتر از خداى جهان»؟
اى مهاجران! این حکم خداست که میراث مرا بربایند و حرمتم را نپایند؟ پسر ابو قحافه! خدا گفته تو از پدر ارث برى و میراث مرا از من ببرى؟ این چه بدعتى است در دین مىگذارید! مگر از داور روز رستاخیز خبر ندارید (25).
اکنون تا دیدار آن جهان این ستور آماده و زین بر نهاده (26)ترا ارزانى! وعدهگاه، روز رستاخیز! خواهان محمد (ص) و داور خداى عزیز! آنروز ستمکار رسوا و زیانکار و حق ستمدیده برقرار خواهد شد! به زودى خواهید دید که هر خبرى را جایگاهى است و هر مظلومى را پناهى.
پس به روضه پدر نگریست و گفت:
رفتى و پس از تو فتنه برپا شد کینهاى نهفته آشکار شد این باغ خزان گرفت و بى برگشت و ین جمع به هم فتاد و تنها شد (27)
اى گروه مؤمنین! اى یاوران دین! اى پشتیبانان اسلام! چرا حق مرا نمىگیرید؟ چرا دیده به هم نهاده و ستمى را که به من مىرود مىپذیرید؟ مگر نه پدرم فرمود احترام فرزند حرمت پدر است؟ چه زود رنگ پذیرفتید. و بى درنگ در غفلتخفتید. پیش خود مىگوئید محمد (ص) مرد، آرى مرد و جان به خدا سپرد! مصیبتى است بزرگ و اندوهى است سترگ. شکافى است که هر دم گشاید. و هرگز به هم نیاید. فقدان او زمین را لباس ظلمت پوشاند و گزیدگان خدا را به سوک نشاند. شاخ امید بىبر و کوهها زیر و زبر شد. حرمتها تباه و حریمها بىپناه ماند. اما نه چنانست که شما این تقدیر الهى را ندانید و از آن بىخبر مانید. قرآن در دسترس ماست شب و روز مىخوانید. چرا و چگونه معنى آنرا نمىدانید؟ که پیمبران پیش از او نیز مردند و جان به خدا سپردند (28).
محمد جز پیغمبرى نبود. پیغمبرانى پیش از او آمدند و رفتند. اگر او کشته شود یا بمیرد شما به گذشته خود باز مىگردید؟ کسی که چنین کند خدا را زیانى نمىرساند. و خدا سپاسگزاران را پاداش خواهد داد.
آوه! پسران قیله (29)پیش چشم شما میراث پدرم ببرند! و حرمتم را ننگرند! و شما همچون بیهوشان فریاد مرا نانیوشان؟ حالیکه سربازان دارید با ساز و برگ فراوان و اثاث و خانههاى آبادان (30).
امروز شما گزیدگان خدا، پشتیبان دین، و یاوران پیغمبر و مؤمنین، و حامیان اهل بیت طاهرینید! شمائید که با بتپرستان عرب در افتادید! و برابر لشکرهاى گران ایستادید! چند که از ما فرمانبردار، و در راه حق پایدار بودید، نام اسلام را بلند، و مسلمانان را ارجمند، و مشرکان را تار و مار، و نظم را برقرار، و آتش جنگ را خاموش، و کافران را حلقه بندگى در گوش کردید. اکنون پس از آنهمه زبان آورى دم فرو بستید، و پس از پیش روى واپس نشستید (31)آنهم برابر مردمى که پیمان خود را گسستند. و حکم خدا را کار نبستند. «از اینان بیم مدارید، تا هستید. از خدا بترسید اگر حق پرستید! »اما جز این نیست که به تن آسانى خو کردهاید. و به سایه امن و خوشى رخت بردهاید. از دین خستهاید و از جهاد در راه خدا نشستهاید و آنچه را شنیده کار نبسته (32)بدانید که:
گر جمله کاینات کافر گردند
بر دامن کبریاش ننشیند گرد (33)
من آنچه شرط بلاغ است با شما گفتم. اما مىدانم خوارید و در چنگال زبونى گرفتار. چه کنم که دلم خونست؟ و بازداشتن زبان شکایت، از طاقت برون! و نیز مىگویم براى اتمام حجت بر شما مردم دون! بگیرید! این لقمه گلوگیر به شما ارزانى، و ننگ و حق شکنى و حقیقت پوشى بر شما جاودانى باد. اما شما را آسوده نگذارد تا به آتش افروخته خدا بیازارد! آتشى که هر دم فروزد و دل و جان را بسوزد. آنچه مىکنید خدا مىبیند. و ستمکار به زودى داند که در کجا نشیند. من پایان کار را نگرانم و چون پدرم شما را از عذاب خدا مىترسانم. به انتظار بنشینید تا میوه درختى را که کشتید بچینید و کیفر کارى را که کردید ببینید (34).
«و من ینقلب على عقبیه فلن یضر الله شیئا»(35).
در آن اجتماع که نیمى مجذوب و نیمى مرغوب بودند، این سخنان آتشین که از دلى داغدار برخاسته چه اثرى نهاده است؟خدا مىداند. تاریخ و سندهاى دست اول جز اشارتهاى مبهم چیزى ثبت نکرده است. اگر هم در ضبط داشته، در اثر دستکارىهاى فراوان به ما نرسیده است. مسلماً گفتههاى دختر پیغمبر، و همسر پسر عموى او در چنان مجمع بدون عکس العمل نبوده است. دخترى که هر چه آن مردم در آن روز داشتند از برکت پدر او مادر او بود، پدرى که دیروز مرده و امروز حق فرزندش را از وى گرفتهاند. اگر در چنان جمع مهاجران مصلحت خویش را در آن دیدهاند که خاموش باشند، انصار چنان نبودهاند. آنان ناخرسندى خود را در سقیفه نشان دادند، و این خردهگیرى محرک خوبى بوده است.
اما آنان چه گفتهاند، و چه شنیدهاند، همزبان شدهاند؟ به اعتراض برخاستهاند؟ نمىدانیم. آیا تنها به افسوس و دریغ بسنده کردهاند، خدا مىداند. شاید گفتهاند کارى است گذشته. حکومتى روى کار است و باید او را تقویت کرد، و مصلحت مسلمانان در این است که اگر یکدل نیستند بارى یکزبان باشند، چه جز شهر مدینه از همه جا بوى سرکشى به دماغ مىرسد.
اما چنانکه نوشتهاند (36)ابوبکر در آن جمع پاسخ دختر پیغمبر را چنین داد (37):
-دختر پیغمبر! پدرت غمخوار مؤمنان و بر آنان مهربان، و دشمن کافران و مظهر قهر یزدان بر ایشان بود. اگر نسب او را بجوئیم، او پدر تو است نه پدر دیگر زنان. برادر پسر عموى تو است نه دیگر مردان. در دیده او از همه خویشاوندان برتر، و در کارهاى بزرگ او را یاور بود. جز سعادتمند شما را دوست ندارد و جز پست نژاد تخم دشمنی تان را در دل نکارد.
شما در آن جهان ما را پیشوا و به سوى بهشت رهگشایید. من چه حق دارم که پسر عمت را از خلافت بازدارم! اما فدک و آنچه پدرت به تو داده اگر حق تو است و من از تو گرفتهام ستمکارم.
اما میراث، می دانى پدرت گفته است: «ما پیمبران میراث نمىگذاریم. آنچه از ما بماند صدقه است».
و نیز گوید: «سلیمان از داود ارث برد» (39)این دو پیمبرند و ارث نهادند و ارث بردند. آنچه به ارث نمىرسد پیمبرى است نه مال و منال. چرا ارث پدرم را از من مىگیرند. آیا در کتاب خدا فاطمه دختر محمد (ص) از این حکم بیرون شده است؟ اگر چنین آیهاى است بگو تا بپذیرم.
-دختر پیغمبر گفتار تو بینة است و منطق تو زبان نبوت. کسى را چه رسد که سخن تو را نپذیرد؟ و چون منى چگونه تواند بر تو خرده گیرد؟ شوهرت میان من و تو داورى خواهد کرد (40).
اما ابن ابى الحدید عکس العمل خطبه را به صورتى دیگر نوشته است. وى نویسد ابوبکر در پاسخ سخنان زهرا (ع) گفت:
دختر پیغمبر! به خدا هیچیک از آفریدگان خدا را بیشتر از پدرت دوست نمىدارم! روزى که پدرت مرد دوست داشتم آسمان بر زمین فرود آید. به خدا دوست دارم عایشه بینوا شود و تو مستمند نباشى. چگونه ممکن است من حق همه را بدهم و درباره تو ستم کنم. تو دختر پیغمبرى! این مال از آن پیغمبر نبود مال همه مسلمانان بود. پدرت آن را در راه خدا مىداد! و نیاز مردمان را به آن برطرف مىساخت. پس از مرگ او من نیز مانند او رفتار خواهم کرد.
-به خدا سوگند هیچگاه با تو سخن نخواهم گفت.
-به خدا سوگند از تو دست بر نخواهم داشت.
-به خدا سوگند ترا نفرین مىکنم.
-به خدا سوگند در حق تو دعا نمىکنم (41).
و نیز ابن ابى الحدید از محمد بن زکریا حدیث کند که چون ابوبکر خطبه دختر پیغمبر را شنید بر او گران آمد. پس به منبر رفت و گفت:
مردم چرا به هر سخنى گوش مىدهید؟! چرا در روزگار پیغمبر چنین خواستهائى نبود؟! هر کس از این مقوله چیزى شنیده بگوید. هر کس دیده گواهى دهد. روباهى را ماند که گواه او دم اوست مىخواهد فتنه خفته را بیدار کند. از درماندگان یارى مىخواهند. از زنان کمک مىگیرند. ام طحال (42)را مانند که بدکارى را از همه چیز بیشتر دوست داشت. من اگر بخواهم مىگویم و اگر بگویم آشکار مىگویم! لیکن چندان که مرا واگذارند خاموش خواهم بود.
شما گروه انصار! سخن نابخردان شما را شنیدم! شما بیشتر از دیگران باید رعایت فرموده پیغمبر را بکنید! چه شما بودید که او را پناه دادید و یارى کردید. من دست و زبانم را از کسى که سزاوار مجازات نباشد کوتاه خواهم داشت.
پس از این سخنان بود که دختر پیغمبر به خانه بازگشت. ابن ابى الحدید گوید:
این سخنان را بر نقیب ابویحیى، بن ابو زید بصرى خواندم و گفتم:
-ابوبکر به چه کسى کنایه مىزند؟
-کنایه نمىزند به صراحت مىگوید.
-اگر سخن او صریح بود از تو نمىپرسیدم. خندید و گفت:
-مقصودش على است.
-روى همه این سخنان تند به على است؟
-بله! پسرکم! حکومت است!
-انصار چه گفتند؟
-از على طرفدارى کردند. اما او ترسید فتنه برخیزد و آنان را نهى کرد. (43)
به راستى در آنروز خلیفه وقت چنین سخنانى گفته است؟ آیا فاطمه (ع) در مسجد حاضر بوده و شنیده است که به شوهر وى، پسر عموى پیغمبر و نخستین مسلمان، چنین بى حرمتى روا داشتهاند؟ آیا درایت، کاردانى و مصلحت اندیشى رخصت مىداده است که خلیفه در مجمع مسلمانان چنان سخنانى بگوید؟ و اگر این سخنان گفته شده عکس العمل آن در حاضران چه بوده است؟ پذیرفتهاند؟ به اعتراض برخاستهاند؟ خاموش نشستهاند؟ آیا مىتوان گفت این کلمات بر ساخته است. ابن ابى الحدید و نقیب بصرى شیعه نبودند، پس این گفتگوها تنها از طریق شیعه ضبط نشده. آیا نمىتوان گفت معتزلیان چنین داستانى را ساخته و به خلیفه نسبت دادهاند؟ البته نه. آنان در این کار چه سودى داشتهاند؟ اما اگر آن روز سخنانى به اعتراض در میان آمده، و هیچ بعید نیست که گفته شده باشد، باید گفت ممانعت از پیدا شدن مخالفتهاى بعدى موجب بوده است که قدرت مرکزى مقابل هر کس باشد شدت عمل نشان دهد؟
اگر نتوان براى هر یک از این پرسشها پاسخى قطعى یافت یک نکته روشن است و آن اینکه مرگ پیغمبر براى مسلمانان آزمایشى بزرگ بود. قرآن از پیش، مسلمانان را بدین آزمایش متوجه ساخت که: اگر محمد بمیرد یا کشته شود مبادا شما به گذشته دیرین خود برگردید.
دستدرکاران سیاست و همفکران آنان براى آنچه در آنروزها گفته و کردهاند دلیلها نوشته و مىنویسند. مىخواهند آنها را با مصلحت مسلمانان هماهنگ سازند: وحدت کلمه باید حفظ شود. اگر گروه هائى به مخالفتبا حکومت تازه برخیزند، قدرت مرکزى را ناتوان خواهند کرد. به هر صورت که ممکن است باید آنانرا به جمع مسلمانان برگرداند. ابوسفیان دشمن دیرین اسلام در کمین است و توطئه را آغاز کرده. گاهى به خانه عباس و گاهى به خانه على مىرود. مىخواهد این دو خویشاوند پیغمبر را به مخالفت با خلیفه بر انگیزد. اگر ابوسفیان موفق گردد و در داخل مدینه نیز دو دستگى پیش آید و انصار مقابل مهاجران بایستند، آشوبى بزرگ برخواهد خاست. سعد بن عباده رئیس طائفه خزرج چشم به خلافت دوخته است. هنوز با خلیفه بیعت نکرده. «انصار» خود را براى رهبرى مسلمانان سزاوارتر از مهاجران مىدانند. اگر در آغاز کار، حکومت سخت نگیرد هر روز از گوشهاى بانگى خواهد برخاست (44).
این توجیهها و مانند آن از همان روزهاى نخستین تا امروز صدها بار مکرر شده است. عبارتها گوناگون، و معنى یکى است. آنچه مسلم است اینکه کمتر انسانى مىتواند با تغییر شرایط سیاسى و اقتصادى منطق خود را تغییر ندهد، و آنرا با وضع حاضر منطبق نسازد. چنانکه در جاى دیگر نوشتهام (45)مىتوان گفت آن روز که آن گروه چنین کارها را روا شمردند، به زعم خود صلاح مسلمانان را در آن دیدند. اما این صلاح اندیشى به صلاح مسلمانان بود یا نه؟ خود بحثى است.
به گمان خود مىخواستند، اختلاف پدید نشود و فتنه بر نخیزد و یا لااقل کردار خود را چنین توجیه مىکردند. اما چنانکه نوشتیم، اگر در اجتماعى اصلى مسلّـم (به هر غرض و نیت که باشد) دگرگون شد، دستاویزى براى آیندگان مىشود. و آن آیندگان متاسفانه از خود گذشتگى گذشتگان را ندارند. و اگر داشتند مسلما امروز تاریخ مسلمانى رنگ دیگرى داشت.
نوشتهاند چون دختر پیغمبر آن گفتار را در پاسخ خود شنید دل آزرده و خشمناک به خانه رفت و به شوهر خود چنین گفت:
پسر ابو طالب تا کى دستها را به زانو بستهاى و چون تهمت زدگان در گوشه خانه نشستهاى؟ مگر تو نه همان سالار سر پنجهاى؟ چرا امروز در چنگ اینان رنجهاى؟ پسر ابو قحافه پرده حرمتم را درید و نان خورش بچههایم را برید! آشکارا به دشمنى من برخاست و از لجاجت چیزى نکاست! چندانکه دیگر مهاجر و انصار در یارى من نکوشیدند، و دیده حمایت از من پوشیدند. نه یارى دارم نه مدد کارى! خشم خوار رفتم و خوار برگشتم. آن روز زبون شدى که از مرتبه بالا به دون شدى! دیروز شیران را در هم شکستى چرا امروز در به روى خود بستى؟ من گفتم آنچه دانستم. لیکن چیره شدن بر آنان نتوانستم (46).
کاش لختى پیش از این خوارى مىمردم، و بر خطائى که رفت دریغ نمىخوردم. اگر سخن به تندى گفتم، یا از اینکه مرا یارى نمىکنى بر آشفتم خدا عذر خواه من باشد! واى بر من که پشتم شکست و یاورم رفت از دست، به خدا شکایت مىبرم، و از پدرم حمایت مىخواهم، خدایا دست تو بالاى دستهاست!
على (ع) در پاسخ او گفت:
-دختر صفوت عالمیان! و یادگار مهتر پیمبران! غم مخور که واى نه براى تو است، براى دشمن ژاژخاى تو است! من از روى سستى در خانه ننشستم، و آنچه توانستم به درستى به کار بستم. اگر نانخورش مىخواهى روزى تو مضمون است و آن کس که آنرا تعهد کرده مامون!
-به خدا واگذار!
-به خدا واگذاشتم! (47)
این گفتگو را ابن شهر آشوب بدون ذکر سند در مناقب آورده (48)و با اختلافى مختصر در بحار (49)دیده مىشود. آیا چنین گفتگوئى بین دختر پیغمبر و امیر المؤمنین رخ داده است؟ چگونه چنین چیزى ممکن است؟ شیعه براى این دو بزرگوار مقام عصمت قائل است. مىتوان پذیرفت دختر پیغمبر این چنین شوهرش را سرزنش کند؟ آنهم براى نانخورش بچگانش؟ بدیهى است که مىتوان براى این پرسش پاسخى نوشت، و گفتهها را توجیه کرد. اما اگر کار توجیه و پاسخ پرسش به بحثهاى منطقى و استدلالهاى دور و دراز بکشد، نتیجه آن بدینجا منتهى مىشود که قدرت منطق کدام یک از دو طرف بیشتر باشد. یا چگونه بتواند روایات را به سود منطق خویش معنى و یا تاویل نماید. چنین روش از حدود وظیفه پژوهندگان تاریخ بیرونست.
آنچه مىبینم اینست که گفتار منسوب به دختر پیغمبر پر از آرایش معنوى و لفظى است، از استعاره، تشبیه، کنایه، طباق، سجع. اگر خطبه از چنین آرایشها برخوردار باشد زیور آنست، سخنى است که براى جمع گفته مىشود. باید در دل شنونده جا کند. در چنین گفتار، خطیب در عین حال که به معنى توجه دارد به زیبائى آن، و نیز به آرایش لفظ باید توجه داشته باشد. اما گفتگوى گله آمیز زن و شوى چرا باید چنین باشد؟ مگر دختر پیغمبر مىخواست قدرت خود را در سخنورى به شوى خویش نشان دهد؟ به هر حال به قول معروف در این اگر مگرى مىرود و حقیقت را خدا مىداند.