در ژوئیه سال 1951 میلادی گروهی از دانشمندان معدن شناس روسی برای معدن یابی ، مشغول زمین کاوی بودند که ناگهان به تخته چوبهایی پوسیده بر خوردند و پس از کاووش بیشتری معلوم شد که آنجا چوبهای بسیاری در زیر زمین ، وجود داشته که گذشت زمان ، آنها را کهنه و پوسیده ساخته است و از علائمی در یافتند که باید این چوبها غیر عادی و مشتمل بر راز نهفته ای باشد ادامه مطلب...
فرهنگ اصطلاحات
نااهل: ناخلف, ناشایست.
ناباب: ناجور, نامناسب, نااهل.
نارو زدن: ناجوانمردانه و بر خلاف رسم و آیین با کسی رفتار کردن, حقه زدن به دوست و آشنا.
ناخوشی زدن ـ خود را به: خود را بیمار نشان دادن, خود را به بیماری زدن.
ناشتایی: صبحانه, اولین غذای روزانه.
ناشکری کردن: ناساسی کردن, نمک نشناسی کردن.
ناقص کردن: با حذف یا آسیب رساندن به عضوی از اعضای کسی او را ناکار کردن.
ناکار: آنکه به سبب ضربه یا زخمی از کار افتاده, صدمه دیده, آسیب دیده.
نالی: تشک, زیر انداز.
نان خوردن افتادن ـ از: کار یا وسیلة معاش خود را از دست دادن.
نان تو دامن کسی انداختن: کسی را به آب و نانی رساندن.
نان کسی توی روغن بودن: کار کسی رونق داشتن, وضع و حال کسی رو به راه بودن.
نان کسی را آجر کردن: راه درآمد کسی را سد کردن, کار کسی را از او گرفتن, کسی را از نان خوردن انداختن.
نان خور: افراد عائله, کسانی که تحت تکفل یک نفر هستند, افرادی که مخارجشان به عهدة یک سرپرست است.
ناندانی: محل کسب, بهانة امرار معاش.
نای جنبیدن نداشتن: از خستگی یا بیماری توان حرکت نداشتن.
نخ چیزی یا کسی رفتن ـ تو: چیزی یا کسی را زیر نظر گرفتن و آن را بررسی کردن.
نخ هم بودن ـ تو: یکدیگر را زیر نظر داشتن, مواظب اعمال و حرکات و سخنان همدیگر بودن.
نخراشیده نتراشیده: خشن و بد هیبت, بسیار زمخت.
نداری: فقر, بی چیزی.
ندانم کاری: از روی عقل کار نکردن, بی اطلاعی, ناآگاهی.
نذر و نیاز: پول یا جنسی که به نیت روا شدن حاجتی به زاهدی یا سیدی یا به تربت کسی از اولیاء و ائمه پیشکش کنند.
نصیحت ـ از من به تو: به تو نصیحت می کنم.
نصیب شدن: بهرة کسی شدن.
نطق کشیدن: اندک اعتراضی کردن, دم زدن, جیک زدن, لب باز کردن.
نفس افتادن ـ از: بی نهایت خسته و مانده شدن.
نفله شدن: از میان رفتن, مردن, بیهوده مردن.
نق زدن: بهانه جویی کردن.
نقش زمین شدن: به زمین خوردن و روی زمین دراز به دراز بی حرکت ماندن.
نقل: بیان, حکایت, روایت.
نق و نوق: بهانه جویی, غرغر.
نکره: انسان یا حیوان درشت هیکل و بی قواره, درشت, خشن.
نکند: مبادا. شاید که.
نگاه چپ کردن: نگاه اعتراض آمیز و حاکی از بدبینی و خشم.
نگو: گویی, پنداری.
نمد: هر پوشاک یا زیر اندازی که از پشم یا کرک به هم فشرده تهیه شده باشد.
ننه: مادر. خدمتکار زن به خصوص اگر پیر باشد. مادر بزرگ.
نوا: وسایل زندگی, لوازم معاش.
نوش جان کردن: به شادی و سلامت و گوارایی مشروبی آشامیدن یا غذایی خوردن.
نه راه پیش و نه راه پس داشتن: در بن بست قرار داشتن, راه نجات نداشتن.
نه گذاشتن و نه برداشتن: بی درنگ, بی مقدمه, ناگهانی, بی معطلی.
نیت کردن: قصد کردن, آهنگ کردن.
نیم ذرعی: وسیله ای فلزی و خط کش مانند به طول نیم ذرع که با آن اندازة پارچه را مشخص می کردند.
نیمرو: تخم مرغ پخته شده با روغن.
و
وادار کردن: مجبور کردن.
واداشتن: وادار کردن.
وارسی: سرکشی, بازدید, رسیدگی کردن به چیزی یا کاری.
وارسی کردن: بررسی کردن.
وارو زدن: در کاری به عکس رفتار کردن.
وارونه: برعکس, معکوس, واژگون.
وا: باز.
وا شدن: از هم باز شدن.
وا کردن: باز کردن.
والا: وگرنه.
وانمود کردن: تظاهر کردن.
واه: کلمه است مختص زنان که به هنگام تعجب به زبان می آورند.
وای: کلمه است برای بیان درد و اندوه.
وراج: پرحرف, حراف.
وراجی کردن: اختلاط کردن, پرحرفی و روده درازی کردن.
ورانداز کردن: چیزی یا کسی را به دقت نگریستن, با نگاه عمیق و از پای تا سر کسی را نگاه کردن.
ورجه ورجه: جست و خیز.
ورچیدن: جمع کردن.
ورداشتن: برداشتن.
ورد خواندن: ذکر گفتن, دعا خواندن, بر زبان راندن اوراد و ادعیه.
وردست: دستیار.
وردست کسی رفتن: به کسی پیوستن که مرده است, مردن.
ور رفتن: انگولک کردن, بازی کردن و دست زدن بسیار به چیزی.
ور زدن: پی در پی سخن بیهوده گفتن, وراجی کردن, پرحرفی کردن.
ور: سو, سمت, طرف.
ورشکست: کسی که دارایی او از بدهی هایش کمتر شده, مفلس.
ورق برگشتن: تغییر کردن اوضاع و دگرگون شدن احوال.
ورکشیدن: پاشنة خوابیده کفش را بالا بردن.
ورنداز: بازدید, تخمین.
ورنداز کردن: در چیزی به دقت نگاه کردن و جوانب آن را بررسی کردن.
ور ورو: پرحرف, روده دراز.
وسمه: گیاهی است که زنان برای رنگ کردن ابروهاشان از آن استفاده می کردند.
وشگون: قسمتی از گوشت عضوی از بدن کسی را بین دو انگشت فشردن, نیشگون.
وصال: رسیدن به معشوق و تمتع از او.
وعده گرفتن: دعوت کردن بع مهمانی.
وقت کسی آمدن ـ سر: به کسی سر زدن, سراغ کسی آمدن.
ول: سرخود, مطلق العنان.
ولخرج: آن که پول خود را بیهوده خرج کند.
ول کردن: رها کردن, دست کشیدن.
ول کن معامله نبودن: دنبال کاری را رها نکردن, در پیگیری کاری سماجت و پافشاری داشتن.
ولنگ و واز: گل و گشاد, عریض.
ولو شدن: نقش زمین شدن, زمین خوردن شدید.
ولوله بر پا شدن: شوریدن و به سر و صدا درآمدن جمعیت.
ونگ: بانگ, داد و فریاد, صدا و آواز, گریة توأم با داد و فریاد.
ونگ زدن: صدای شبیه صدای بچه هنگام گریه, صدای سگ یا گربة کتک خورده.
ویار: هوسی است که در نخستین ماه های آبستنی در زنان باردار پدید آید؛ ویار گاهی به صورت بد آمدن از بعضی چیزها و زمانی بصورت اشتها داشتن و هوس چیزی کردن ظاهر می شود.
ویار کردن / شدن: ویار.
هـ
ها: آری, بلی.
هاج و واج ماندن: مات و شگفت زده ماندن.
هارت و پورت: سر و صدای بیهوده و اعتراض آمیز.
های و هو: هیاهو, جار و جنجال, سر و صدا.
هچل: گرفتاری, درد سر, ناراحتی.
هیچل افتادن ـ به: به گرفتاری دچار شدن.
هچل انداختن ـ به: کسی را به درد سر و گرفتاری دچار کردن.
هدر رفتن: از بین رفتن, تلف شدن, از دست رفتن, تباه شدن.
هرت کشیدن: با سر و صدا مایعی را نوشیدن.
هر چه بادا باد: هر چه می خواهد بشود, راضی بودن به انجام عملی بدون در نظر گرفتن عواقب آن.
هرهر خندیدن: یکریز خندیدن.
هر هفت: خط و خال, پولک و زرک و غالیه, حنا, سرمه, وسمه, غازه, سرخاب و سفیداب.
هزار زحمت ـ به: با مشقت و رنج بسیار.
هست و نیست: دار و ندار, مایملک, کل موجودی.
هفت بند: همة اندام های بدن, سر تا پای بدن.
هفت پشت: هفت نسل که پس از هر کسی از او و فرزندانش در وجود آیند.
هفت قلم: کنایه ای است از آرایش کامل زنان.
هفت قلم بزک کردن: به طور کامل آرایش کردن.
هلاک شدن: مردن, نیست و نابود شدن.
هل دادن: کسی یا چیزی را به جلو راندن, به طور ناگهانی چیزی را از بالا به پایین افکندن.
هلهله افتادن ـ به: از شادی شور و غوغا برخاستن.
همتا نداشتن: نظیر نداشتن, بی رقیب بودن.
همزاد: عوام اعتقاد دارند وقتی کودکی به دنیا می آید در همان موقع در میان اجنه نیز کودکی متولد می شود که همزاد یا جن همزاد اوست.
هم گذاشتن: بستن, برهم نهادن.
هم و غم: اندوه, غصة آینده و غم گذشته.
همیشة خدا: همواره, پیوسته, هر روز.
همین آش و همین کاسه: وضع و شرایط نظیر گذشته.
هن و هن کنان: نفس نفس زنان و با خستگی و زحمت راه رفتن.
هوار کشیدن: داد و فریاد و جار و جنجال کردن, هوار زدن.
هوای سفر به سر کسی زدن: هوس سفر کردن.
هوش از سر کسی پریدن: مات و متحیر ماندن, حیران و سرگردان شدن.
هول شدن: دستپاچه شدن, دستت و پای خود را گم کردن.
هول کردن: ترسیدن, مضطرب و نگران شدن ناگهانی.
هول هولکی: به شتاب, با دستپاچگی.
هوو: زنی که با زن دیگر در شوهر مشترک باشند.
هیاهو: هو و جنجال, قیل و قال, سر و صدا.
هیچ صراطی مستقیم نبودن ـ به: هرگز به راه نیامدن و حرف هیچ ناصحی را نپذیرفتن.
هی: حرف ندا و خطاب, آی, های. یک بند, مرتب, پشت سر هم.
هی کردن: راندن, پیش بردن.
ی
یاد کردن: به دیدار کسی رفتن.
یالا: مخفف یا الله است و برای وادار کردن کسی به شتاب گفته می شود.
یال و کوپال: جلال و عظمت.
یک چشم به هم زدن ـ در: در اندک زمانی, در یک لحظه.
یک دل نه, صد دل عاشق کسی بودن: شیفته و شیدای کسی بودن.
یک بند: پیوسته, پشت سر هم, یک نفس.
یکپارچه: سراسر, یکدست.
یکریز: پیاپی و پی گیر,مستمر.
یک صدا: یک دل و یک جهت, هم آواز, متفق در رأی.
یک کاسه: یک جا, یک قلم, چیزهای متشابه را که جزء جزء در جاهای مختلف پراکنده است در یک جا گرد آوردن.
یک لا قبا: بسیار فقیر و بی چیز, مفلس, آسمان جل, آدم ضعیف حال و کم درآمد.
یک مرتبه: ناگهان.
یک هو: یک باره, ناگهان.
یکی یک دانه: شخص منحصر به فرد, تنها فرزند خانواده.
یل: نوعی پوشش مخصوص زنان که دارای آستین بود و فقط نیمة تن را می پوشاند, لباسی شبیه به ژاکت.
یواش: آهسته, آرام.
یواشکی: به آرامی و آهستگی.
فرهنگ اصطلاحات
لابد: احتمالاً, شاید.
لاغر مردنی: بسیار ضعیف و لاغر.
لاک خود فرو رفتن: دلخور شدن, ناراحت شدن, گوشة انزوا اختیار کردن.
لال مونی: دم بر نیاوردن, سکوت اختیار کردن.
لام تا کام چیزی نگفتن: یکسره ساکت ماندن, دم بر نیاوردن, دم نزدن, مطلقاً حرف نزدن.
لاوک: ظرف چوبین و گرد و دارای لبه ای کوتاه.
لب باز کردن: سخن گفتن.
لب به غذا نزدن: از خوردن غذا خودداری کردن.
لب نجنباندن: حرف نزدن, لب از لب برنداشتن.
لب مطلب: خلاصة مطلب, جان کلام.
لب و لوچه: لب و دهان.
لپر زدن: تکان خوردن آب در ظرفی که پر از آب است و بیرون ریختن قسمتی از آن, لب پر زدن.
لت و پار: پاره پاره, پراکنده و متفرق بودن.
لت و پار کردن: پاره پاره کردن, پراکنده کردن.
لچک: روسری کوچک و مثلث شکل که زنان به سر کنند.
لخت و عور: برهنه.
لرزیدن ـ به خود: ترسیدن, از ترس به لرزه افتادن.
لغز خواندن: بر کسی عیب گرفتن, به کنایه از کسی بد گفتن, کرکری خواندن.
لفت و لیس کردن: کاسه لیسی کردن, از آنچه در دسترس است پنهانی برداشتن یا خوردن. دزدی.
لقمة چپ کردن: کنایه ای است از پیروزی حریفی زورمند بر ناتوان. تند و با عجله غذا خوردن.
لک لک: لک و لک.
لک و لک: صدای کفش کسی که راه می رود و پاشنة کفش خود را روی زمین می کشد.
لمباندن: خوردن چیزی با حرص و آز و شوق, لقمه های بزرگ برداشتن و زیاد و تند خوردن.
لم دادن: بر بالش یا مخده یا صندلی راحتی و غیره برای تمدد اعصاب و استراحت تکیه کردن, لمیدن.
لم: راه و روش کار و اسلوب و طرز عمل, فوت و فن, شگرد.
لنترانی: دشنام, حرف مفت, سخن ناگفتنی.
لنگ: ران.
لنگه: مثل و مانند, شبیه و نظیر.
لوچ: دوبین, چپ.
له و لورده کردن: سخت کوبیدن و خرد کردن.
لیچار: حرف مفت, متلک.
لیچار بار کسی کردن: بد و بی راه به کسی گفتن, حرف پشت سر کسی درآوردن, حرف های درشت به کسی گفتن.
م
مات: سرگردان, سرگشته, حیران.
مات بردن: مبهوت و متحیر ماندن بر اثر شنیدن یا دیدن حادثه ای یا چیز دیگر, مات شدن.
ماتم گرفتن: سوگواری کردن, عزا گرفتن.
مات و مبهوت: مات و متحیر.
مات و متحیر: حیران و سرگردان.
ماجرا را خواندن ـ تا ته: از قضیه ای آگاه شدن.
مال: مالیدن.
مال مردم خور: کسی که حق دیگران را می خورد, کسی که با خوردن مال دیگران زندگی می کند.
مال و منال: دارایی, ثروت.
مال و منالی به هم زدن: به مال و ثروت رسیدن.
مالیدن: چیزی مانند رنگ یا روغن را روی جسمی کشیدن.
ماندگار شدن: جایی را اقامتگاه دائم قرار دادن یا دست کم برای مدتی طولانی در آنجا ماندن.
مبادا: نکند که.
مبارک قدم: خوش قدم, خجسته پی.
متلک بار کسی کردن: پیاپی به کسی متلک گفتن.
متلک گفتن: سخنان طعنه آمیز و نیش دار گفتن.
مثل آب خوردن: به همان سهولتی که آب نوشند, بسیار آسان.
مثل آستر و رویه: وابسته به هم.
مثل آینه: تمیز, پاکیزه.
مثل اجنه: بی خبر و بی سر و صدا.
مثل باد: بسیار سریع و تند.
مثل برج زهر مار: بسیار خشمگین, بسیار اندوهناک.
مثل بید: بسیار لرزان.
مثل پروانه دور و بر کسی چرخیدن: با علاقة بسیار از کسی مراقبت کردن و گوش به فرمان او بودن.
مثل پنجة آفتاب: بسیار زیبا.
مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشی: بسیار شبیه به هم, مانند هم.
مثل فرفره: بسیار تند و سریع.
مثل فنر: حرکت بسیار سریع و ناگهانی و جهشی.
مثل قرص قمر: مثل ماه.
مثل ماه: زیبا, قشنگ.
مثل ماه شب چهارده: خیلی زیبا, بسیار قشنگ.
مثل مور و ملخ: عده ای بسیار زیاد.
مجیز کسی را گفتن: تملق گفتن, چاپلوسی کردن, برای پیش بردن مقصود خویش کسی را تحسین کردن.
مراد: آرزو, خواست.
مراد (دل) خود رسیدن ـ به: به آرزوی خود رسیدن, به مقصود خود رسیدن.
مرحمت داشتن ـ به کسی: به او لطف و التفات داشتن.
مرحمت کردن: عطا کردن, دادن.
مرده شور: کسی که وظیفه اش شستن مردگان است.
مرده شور ببرد: در حالت بیزاری و نفرت از کسی یا چیزی گفته می شود.
مرهم: دارویی که بر زخم نهند.
مست خواب بودن: بسیار خواب آلود بودن.
مسخره بازی: انجام دادن امور به صورت مسخره و غیر جدی.
مسخره بازی درآوردن: مسخرگی کردن, کارها را به صورت مسخره و غیر جدی انجام دادن.
مشت کسی واشدن: رازش فاش شدن.
مشتلق: مژدگانی, چیزی که در هنگام رساندن خبر خوش به آورندة خبر می دهند.
مضایقه کردن: از دادن چیزی یا انجام دادن کاری برای کسی خودداری کردن.
مطرب: رامشگر, نوازنده و خوانندة حرفه ای که در عروسی ها و مجالس سرور حاضر می شود و در برابر خوانندگی و نوازندگی و رقص دستمزد دریافت می کند.
معامله کردن: داد و ستد کردن.
معرکه گرفتن: مردم را گرد خود جمع کردن و آنان را با شعبده بازی و مسئله گویی یا مارگیری و مناقب خواندن و شرح معجزات اولیای دین سرگرم کردن یا به وسایل دیگر از قبیل عملیات پهلوانی یا قصه گویی و غیره آنان را مشغول داشتن و سرانجام پولی به عنوان خرجی طلب کردن.
مفت: رایگان, مجانی.
مفت کالذی: مفت و مسلم, چیزی را مفت و مجانی یا بسیار ارزانتر از قیمت اصلی به دست آوردن.
مفت و مجانی: مفت.
مقبول: زیبا, خوبروی.
مکتب خانه: جای تعلیم کودکان در قدیم.
مکر: خدعه کردن, فریفتن.
ملا باجی: زنی که اندک سوادی دارد و در مکتب به بچه ها درس قرآن می دهد.
ملتفت شدن: متوجه شدن.
ملک: فرشته.
من: واحد وزن که در زمان ها و مکان های مختلف متفاوت بوده است.
مو به مو: در کمال دقت.
مونس: یار.
مویی از سر کسی کم نشدن: به کسی هیچ آسیبی نرسیدن.
مهر کسی به دل کسی نشستن: به کسی علاقه مند شدن.
میان گذاشتن ـ در: در جریان مطلبی قرار دادن, مطلع کردن, مطرح کردن.
میخکوب شدن: مات و متحیر بر جا ماندن, به حیرت ناگهانی دچار شدن.
میدان به در کردن ـ از: مغلوب کردن و کنار زدن.
میرآخور: کسی که بر نگاهدارندگان اسب های پادشاه ریاست دارد.
میرشکار: کسی که بر شکارچیان پادشاه ریاست دارد
فرهنگ اصطلاحات ک
کابین: مهریه, مهر, مبلغی که به هنگام عقد نکاح به ذمة مرد مقرر شود.
کار بودن ـ در: دخالت داشتن.
کار از کار گذشتن: زمان جبران زیان و ضرر از بین رفتن.
کار بالا گرفتن: پیشرفت کردن, موفق شدن.
کار کسی تمام بودن: زندگی کسی به سر آمدن, وقت مردن کسی رسیدن.
کار کسی زار بودن: دشوار بودن کار کسی, پیچیده بودن کار کسی.
کار و بار کسی رو به راه بودن: کار و زندگی مرتبی داشتن.
کاری از دست کسی برنیامدن: توان انجام کاری را نداشتن.
کاری را زمین گذاشتن: از آن کار دست کشیدن, آن را رها کردن.
کاربر: کسی که با کاردانی کار را انجام می دهد.
کاسبکار: کسی که از راه کسب زندگیش را می گذراند.
کاسه ای زیر نیم کاسه بودن: موضوعی پنهانی در میان بودن, حیله ای در کار بودن.
کاشف به عمل آمدن: روشن شدن حقیقت, ته و توی کاری درآمدن.
کاکا: غلامی قدیمی که در خانه پیر شده باشد, لـله بزرگزادگان.
کام کسی بودن ـ به: موافق میل و آرزوی کسی بودن.
کاهگلی: اندوده به کاه و گل, خانة کاهگلی.
کبکبه: دم و دستگاه, جاه و جلال, بیا و برو.
کت بسته: کسی که دو دستش را از پشت بسته باشند.
کتل: دره, تل بلند, پشتة مرتفع.
کت و کلفت: کلفت و ضخیم.
کجاوه: اتاقک چوبینی که بر پشت اسب و استر و فیل می بستند و کسی را که در آن می نشست از جایی به جای دیگر حمل می کردند.
کج و مج: کج و کوله, کج کجکی, کج و معوج.
کدخدا: دهبان, دهدار, متصدی امور ده.
کرامت کردن: عطا کردن, بخشیدن.
کرباس: نوعی پارچة زمخت پنبه ای سفید رنگ و ارزان قیمت.
کرکر خندیدن: شدید و طولانی خندیدن.
کرک سر کسی را باد بردن: نیست و نابود شدن, از بین رفتن, ناگهان مردن.
کز کردن: جمع و جور نشستن و در خود فرو رفتن.
کسالت داشتن: بیمار بودن, رنجور بودن.
کس و کار: قوم و خویش, دوستان و آشنایان.
کس و ناکس: مردم به طور کلی, اشخاص بد و خوب.
کسی به کسی نبودن: شلوغ و هرج و مرج بودن.
کشان کشان: در حال کشیدن.
کشتن دادن ـ به: باعث مرگ کسی شدن.
کش و قوس: کشیدن دست و پا و پیچ و تاب دادن به بدن به منظور تمدد اعصاب.
کشیک دادن: به نوبت در جایی یا از کسی یا چیزی پاسداری و مراقبت کردن.
کفش ساغری: نوعی کفش چرمی که پشت پاشنة آن باز است.
کلافه شدن: از شدت خستگی یا عصبانیت سخت ناراحت شدن و نظم فکری خود را از دست دادن.
کلافه کردن: سخت ناراحت و عصبانی کردن, گیج کردن.
کلاه سر کسی گذاشتن: کسی را گول زدن و از او چیزی گرفتن یا او را به اغوا و حیله گری به کاری واداشتن.
کلک چیزی یا کسی را کندن: چیزی یا کسی را نابود کردن, از بین بردن.
کلک زدن: حقه زدن.
کلک سوار کردن: کلک زدن.
کلوخ: گل خشکیده و تکه تکه شده.
کلة کسی زدن ـ به: ابله شدن.
کلة سحر: اول صبح
کماجدان: ظرفی مسین یا سفالین دیگ مانند و دردار که در آن خورشت می پزند.
کمرچین: جامة چین دار. چینی که به کمر قبا می دهند.
کم کمک: کم کم, یواش یواش.
کم و کسری داشتن: نقصان و کمبود داشتن.
کنار زدن: از سر راه خود برداشتن.
کناره گرفتن: دوری کردن, فاصله گرفتن.
کندن: جدا کردن چیزی که متصل به چیز دیگر است.
کنیزی بردن ـ به: زن را به بردگی بردن.
کوتاهی کردن: سهل انگاری, چیزی یا کاری را سرسری گرفتن و در انجام آن دقت نکردن.
کوچة علی چپ زدن ـ خود را به: خود را از موضوعی بی اطلاع نشان دادن.
کوچولو موچولو: ریز نقش, ریزه میزه.
کور خواندن: در محاسبه یا قضاوتی به اشتباه رفتن, حساب کسی غلط درآمدن, انتظار بی موردی داشتن.
کورمال کورمال رفتن: حرکت با احتیاط و همراه با دست مالیدن به اطراف در تاریکی.
کولبارچه: بستة بار کوچکی که بر پشت کشند.
کول: روی شانه, پشت.
کول کردن: کسی یا چیزی را به پشت خود گرفتن و راه بردن.
کول گرفتن: کول کردن.
کوه قاف: نام کوهی است افسانه ای که قدما می گفتند پانصد فرسنگ بالا دارد و بیشتر آن در میان آب است.
کیا بیا داشتن: جاه و جلال و دم و دستگاه داشتن, پر کبکبه و دبدبه بودن.
کیف کردن: خوش گذراندن, عیاشی کردن, لذت بردن.
کیف کسی کوک بودن: خوشحال و شنگول بودن, به قدر کافی سر مست بودن.
گ
گاوبان: گاوچران, گاویار, محافظ گاو.
گاو کسی دوقلو زاییدن: بخت بد به کسی روی کردن, بسیار بد آوردن.
گت و گنده: بزرگ, ستبر.
گذر: چهار راه های کوچکی که از تقاطع کوچه ها پدید می آمد و محل تجمع دکان ها بود.
گذر کسی به جایی افتادن: به طور اتفاقی به جایی رسیدن.
گذشتن: صرف نظر کردن.
گران آمدن: ناگوار آمدن, غیر قابل تحمل شدن.
گرد چیزی نرسیدن ـ به: از حیث ارزش با آن قابل قیاس نبودن.
گرد چیزی را سرمة چشم کردن: چیزی را عزیز داشتن.
گردن کسی انداختن ـ کاری را به: کاری را به عهدة کسی گذاشتن, وظیفه ای را به زور به کسی تحمیل کردن.
گردن زدن: کشتن, سر بریدن, گردن کسی را بریدن.
گردة کسی بار کشیدن ـ از: به زور با تشویق و ترغیب کسی را به کار سنگین واداشتن.
گرفتار شدن: دچار شدن, اسیر شدن.
گرفتن: انتخاب کردن.
گرفته: درهم, غمگین.
گر گرفتن: آتش گرفتن, سوختن ناگهانی.
گرم تماشا شدن: سرگرم تماشا شدن.
گرم گرفتن: ابراز دوستی کردن.
گره از کار کسی باز کردن / گشودن: مشکل کسی را حل کردن.
گره بر ابرو انداختن: ترش رو شدن, خود را عبوس نمودن.
گره کار باز شدن: گشایش حاصل شدن, از میان رفتن مشکل.
گریه افتادن: متأثر شدن و شروع به گریه کردن.
گشت زدن: سیر کردن و گردیدن.
گل از گل کسی شکفتن / واشدن: انبساط خاطر پیدا کردن و خشنود شدن.
گل: دور و محیط؛ این واژه گاه به جای حرف اضافة به به کار می رود.
گل قند: نوعی مربا که از برگ های گل سرخ و شکر تهیه می شود.
گل و گشاد: گشاد, پهن, عریض.
گلوی کسی پیش زن یا دختری گیر کردن: عاشق شدن.
گله: تکه.
گله به گله: جا به جا, این طرف و آن طرف.
گم و گور شدن: مفقود شدن, از بین رفتن.
گم و گور کردن: ناپدید کردن, پنهان کردن.
گناه کسی گذشتن ـ از: بخشیدن, از تنبیه کسی صرف نظر کردن.
گند گرفتن: متعفن شدن, بد بو شدن, بو افتادن.
گنده: بزرگ, حجیم, تنومند.
گور خود را گم کردن: شر خود را دور کردن.
گوش کسی افسون خواندن ـ به: حرف های اغوا کننده به کسی زدن.
گوش کسی خواندن ـ به: تلقین کردن, یادآوری کردن.
گوش ایستادن: دزدکی گوش دادن, استراق سمع کردن.
گوش تیز کردن: با دقت گوش دادن و استراق سمع کردن.
گوش کسی بدهکار نبودن: به حرف دیگری توجه نکردن.
گوش تا گوش: از این سو تا آن سو, دور تا دور, از یک طرف سر تا طرف دیگر.
گول زدن: فریب دادن.
گیج: پریشان, آشفته خاطر, احمق, کم هوش.
گیج شدن: سرگشته و حیران ماندن, دست و پای خود را گم کردن.
گیج و منگ: سرگشته و حیران, حالتی که پریشانی و بی تکلیفی را نشان دهد.
گیج و ویج: متحیر, حیرت زده, خود باخته.
گیر: گره اشکال, دشواری.
گیر آوردن: پیدا کردن, یافتن, به دست آوردن.
گیر افتادن: گرفتار شدن, دستگیر شدن, دچار مخمصه شدن.
گیر کردن: به مانعی برخورد کردن, دچار مشکلی شدن و در مخمصه ای افتادن.
گیس سفید: زن سالخورده ای که در جمع زنان خویشاوند فرمانش نافذ باشد و برای رفع مشکلات به او رجوع کنند و به صوابدید او کار کنند.
گیوه: نوعی کفش که رویة آن را از نخ پنبه ای می بافند و زیرة آن را از چرم با لته های به هم فشرده و در هم کشیدة پارچه می سازند.
فرهنگ اصطلاحات ک
کابین: مهریه, مهر, مبلغی که به هنگام عقد نکاح به ذمة مرد مقرر شود.
کار بودن ـ در: دخالت داشتن.
کار از کار گذشتن: زمان جبران زیان و ضرر از بین رفتن.
کار بالا گرفتن: پیشرفت کردن, موفق شدن.
کار کسی تمام بودن: زندگی کسی به سر آمدن, وقت مردن کسی رسیدن.
کار کسی زار بودن: دشوار بودن کار کسی, پیچیده بودن کار کسی.
کار و بار کسی رو به راه بودن: کار و زندگی مرتبی داشتن.
کاری از دست کسی برنیامدن: توان انجام کاری را نداشتن.
کاری را زمین گذاشتن: از آن کار دست کشیدن, آن را رها کردن.
کاربر: کسی که با کاردانی کار را انجام می دهد.
کاسبکار: کسی که از راه کسب زندگیش را می گذراند.
کاسه ای زیر نیم کاسه بودن: موضوعی پنهانی در میان بودن, حیله ای در کار بودن.
کاشف به عمل آمدن: روشن شدن حقیقت, ته و توی کاری درآمدن.
کاکا: غلامی قدیمی که در خانه پیر شده باشد, لـله بزرگزادگان.
کام کسی بودن ـ به: موافق میل و آرزوی کسی بودن.
کاهگلی: اندوده به کاه و گل, خانة کاهگلی.
کبکبه: دم و دستگاه, جاه و جلال, بیا و برو.
کت بسته: کسی که دو دستش را از پشت بسته باشند.
کتل: دره, تل بلند, پشتة مرتفع.
کت و کلفت: کلفت و ضخیم.
کجاوه: اتاقک چوبینی که بر پشت اسب و استر و فیل می بستند و کسی را که در آن می نشست از جایی به جای دیگر حمل می کردند.
کج و مج: کج و کوله, کج کجکی, کج و معوج.
کدخدا: دهبان, دهدار, متصدی امور ده.
کرامت کردن: عطا کردن, بخشیدن.
کرباس: نوعی پارچة زمخت پنبه ای سفید رنگ و ارزان قیمت.
کرکر خندیدن: شدید و طولانی خندیدن.
کرک سر کسی را باد بردن: نیست و نابود شدن, از بین رفتن, ناگهان مردن.
کز کردن: جمع و جور نشستن و در خود فرو رفتن.
کسالت داشتن: بیمار بودن, رنجور بودن.
کس و کار: قوم و خویش, دوستان و آشنایان.
کس و ناکس: مردم به طور کلی, اشخاص بد و خوب.
کسی به کسی نبودن: شلوغ و هرج و مرج بودن.
کشان کشان: در حال کشیدن.
کشتن دادن ـ به: باعث مرگ کسی شدن.
کش و قوس: کشیدن دست و پا و پیچ و تاب دادن به بدن به منظور تمدد اعصاب.
کشیک دادن: به نوبت در جایی یا از کسی یا چیزی پاسداری و مراقبت کردن.
کفش ساغری: نوعی کفش چرمی که پشت پاشنة آن باز است.
کلافه شدن: از شدت خستگی یا عصبانیت سخت ناراحت شدن و نظم فکری خود را از دست دادن.
کلافه کردن: سخت ناراحت و عصبانی کردن, گیج کردن.
کلاه سر کسی گذاشتن: کسی را گول زدن و از او چیزی گرفتن یا او را به اغوا و حیله گری به کاری واداشتن.
کلک چیزی یا کسی را کندن: چیزی یا کسی را نابود کردن, از بین بردن.
کلک زدن: حقه زدن.
کلک سوار کردن: کلک زدن.
کلوخ: گل خشکیده و تکه تکه شده.
کلة کسی زدن ـ به: ابله شدن.
کلة سحر: اول صبح
کماجدان: ظرفی مسین یا سفالین دیگ مانند و دردار که در آن خورشت می پزند.
کمرچین: جامة چین دار. چینی که به کمر قبا می دهند.
کم کمک: کم کم, یواش یواش.
کم و کسری داشتن: نقصان و کمبود داشتن.
کنار زدن: از سر راه خود برداشتن.
کناره گرفتن: دوری کردن, فاصله گرفتن.
کندن: جدا کردن چیزی که متصل به چیز دیگر است.
کنیزی بردن ـ به: زن را به بردگی بردن.
کوتاهی کردن: سهل انگاری, چیزی یا کاری را سرسری گرفتن و در انجام آن دقت نکردن.
کوچة علی چپ زدن ـ خود را به: خود را از موضوعی بی اطلاع نشان دادن.
کوچولو موچولو: ریز نقش, ریزه میزه.
کور خواندن: در محاسبه یا قضاوتی به اشتباه رفتن, حساب کسی غلط درآمدن, انتظار بی موردی داشتن.
کورمال کورمال رفتن: حرکت با احتیاط و همراه با دست مالیدن به اطراف در تاریکی.
کولبارچه: بستة بار کوچکی که بر پشت کشند.
کول: روی شانه, پشت.
کول کردن: کسی یا چیزی را به پشت خود گرفتن و راه بردن.
کول گرفتن: کول کردن.
کوه قاف: نام کوهی است افسانه ای که قدما می گفتند پانصد فرسنگ بالا دارد و بیشتر آن در میان آب است.
کیا بیا داشتن: جاه و جلال و دم و دستگاه داشتن, پر کبکبه و دبدبه بودن.
کیف کردن: خوش گذراندن, عیاشی کردن, لذت بردن.
کیف کسی کوک بودن: خوشحال و شنگول بودن, به قدر کافی سر مست بودن.
گ
گاوبان: گاوچران, گاویار, محافظ گاو.
گاو کسی دوقلو زاییدن: بخت بد به کسی روی کردن, بسیار بد آوردن.
گت و گنده: بزرگ, ستبر.
گذر: چهار راه های کوچکی که از تقاطع کوچه ها پدید می آمد و محل تجمع دکان ها بود.
گذر کسی به جایی افتادن: به طور اتفاقی به جایی رسیدن.
گذشتن: صرف نظر کردن.
گران آمدن: ناگوار آمدن, غیر قابل تحمل شدن.
گرد چیزی نرسیدن ـ به: از حیث ارزش با آن قابل قیاس نبودن.
گرد چیزی را سرمة چشم کردن: چیزی را عزیز داشتن.
گردن کسی انداختن ـ کاری را به: کاری را به عهدة کسی گذاشتن, وظیفه ای را به زور به کسی تحمیل کردن.
گردن زدن: کشتن, سر بریدن, گردن کسی را بریدن.
گردة کسی بار کشیدن ـ از: به زور با تشویق و ترغیب کسی را به کار سنگین واداشتن.
گرفتار شدن: دچار شدن, اسیر شدن.
گرفتن: انتخاب کردن.
گرفته: درهم, غمگین.
گر گرفتن: آتش گرفتن, سوختن ناگهانی.
گرم تماشا شدن: سرگرم تماشا شدن.
گرم گرفتن: ابراز دوستی کردن.
گره از کار کسی باز کردن / گشودن: مشکل کسی را حل کردن.
گره بر ابرو انداختن: ترش رو شدن, خود را عبوس نمودن.
گره کار باز شدن: گشایش حاصل شدن, از میان رفتن مشکل.
گریه افتادن: متأثر شدن و شروع به گریه کردن.
گشت زدن: سیر کردن و گردیدن.
گل از گل کسی شکفتن / واشدن: انبساط خاطر پیدا کردن و خشنود شدن.
گل: دور و محیط؛ این واژه گاه به جای حرف اضافة به به کار می رود.
گل قند: نوعی مربا که از برگ های گل سرخ و شکر تهیه می شود.
گل و گشاد: گشاد, پهن, عریض.
گلوی کسی پیش زن یا دختری گیر کردن: عاشق شدن.
گله: تکه.
گله به گله: جا به جا, این طرف و آن طرف.
گم و گور شدن: مفقود شدن, از بین رفتن.
گم و گور کردن: ناپدید کردن, پنهان کردن.
گناه کسی گذشتن ـ از: بخشیدن, از تنبیه کسی صرف نظر کردن.
گند گرفتن: متعفن شدن, بد بو شدن, بو افتادن.
گنده: بزرگ, حجیم, تنومند.
گور خود را گم کردن: شر خود را دور کردن.
گوش کسی افسون خواندن ـ به: حرف های اغوا کننده به کسی زدن.
گوش کسی خواندن ـ به: تلقین کردن, یادآوری کردن.
گوش ایستادن: دزدکی گوش دادن, استراق سمع کردن.
گوش تیز کردن: با دقت گوش دادن و استراق سمع کردن.
گوش کسی بدهکار نبودن: به حرف دیگری توجه نکردن.
گوش تا گوش: از این سو تا آن سو, دور تا دور, از یک طرف سر تا طرف دیگر.
گول زدن: فریب دادن.
گیج: پریشان, آشفته خاطر, احمق, کم هوش.
گیج شدن: سرگشته و حیران ماندن, دست و پای خود را گم کردن.
گیج و منگ: سرگشته و حیران, حالتی که پریشانی و بی تکلیفی را نشان دهد.
گیج و ویج: متحیر, حیرت زده, خود باخته.
گیر: گره اشکال, دشواری.
گیر آوردن: پیدا کردن, یافتن, به دست آوردن.
گیر افتادن: گرفتار شدن, دستگیر شدن, دچار مخمصه شدن.
گیر کردن: به مانعی برخورد کردن, دچار مشکلی شدن و در مخمصه ای افتادن.
گیس سفید: زن سالخورده ای که در جمع زنان خویشاوند فرمانش نافذ باشد و برای رفع مشکلات به او رجوع کنند و به صوابدید او کار کنند.
گیوه: نوعی کفش که رویة آن را از نخ پنبه ای می بافند و زیرة آن را از چرم با لته های به هم فشرده و در هم کشیدة پارچه می سازند.
س
ساختگی: دروغی.
ساخت و پاخت کردن: تبانی کردن, روی هم ریختن و پنهانی قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری به نفع خود و احیاناً به ضرر دیگران.
ساقدوش: کسی که در شب عروسی کنار داماد می نشیند و وظایف داماد را به او یادآوری می کند.
سامان دادن: نظم دادن, ترتیب دادن, آراستن.
سایه با سایة کسی رفتن: کسی را با دقت تمام تعقیب کردن.
سبز شدن: ناگهانی پیدا شدن, رویاروی شدن.
سبز کردن: درآمدن, روییدن.
سبک سر: بی وقار, بی تمکین.
سبیل کسی را چرب کردن: رشوه دادن.
سپر انداختن: عاجز شدن, شکست خود را پذیرفتن.
ستوه آمدن ـ به: به تنگ آمدن, مستأصل شدن.
سر درآوردن ـ از چیزی: آگاه شدن از چیزی.
سر کسی زیاد بودن ـ از: بیش از حد انتظار لیاقت یا توانایی روحی و جسمی کسی بودن.
سر گرفتن ـ از: از نو شروع کردن.
سر بودن ـ از کسی: از کسی بهتر بودن.
سر آمدن ـ به: تمام شدن, به پایان رسیدن.
سر عقل آمدن ـ به: راه درست را یافتن, به حقیقت پی بردن.
سر کسی زدن ـ به: ابله شدن.
سر و کلة خود زدن ـ به: شیون و زاری کردن.
سر زدن ـ به کسی: برای دیدار کسی رفتن و جویای احوال او شدن.
سر خود را نگاه کردن ـ پشت : از دیار و یار خود بریدن, از شهر و دیار خود سراغ نگرفتن.
سر کسی بودن ـ زیر: در کاری دست داشتن و دخالت مؤثر در آن کردن, محرک واقعی امری بودن.
سر از کار کسی درآوردن: به راز کسی پی بردن.
سر بلند کردن: عرض وجود کردن, خودنمایی کردن.
سر به بیابان گذاشتن: راه بیابان را پیش گرفتن, آواره شدن.
سر به چیزی بند بودن: به چیزی سرگرم بودن و توجه داشتن.
سر به دنبال کسی یا چیزی گذاشتن: کسی یا چیزی را به سرعت تعقیب کردن.
سر به سر کسی گذاشتن: با کسی جر و بحث کردن و به عمد او را ناراحت کردن.
سر به نیست کردن: از بین بردن, ناپدید کردن, معدوم کردن.
سر درآوردن: مطلع شدن, فهمیدن, حالی شدن.
سر در گریبان بودن: پریشان بودن, ناراحت و بی تکلیف بودن.
سر در گریبان ماندن: در فکر فرو شدن.
سر در نیاوردن: نفهمیدن.
سر رسیدن: ناگهان و ناغافل وارد شدن.
سر صحبت را واکردن: شروع به حرف زدن کردن با کسی.
سر کسی بر باد رفتن: جانش را از دست دادن.
سر کسی به کارش بودن: سرگرم کار خود بودن.
سر کسی را خوردن: کسی را تلف کردن, باعث مرگ و از میان رفتن کسی شدن و او را دق مرگ کردن.
سر کشیدن: سر زدن, گردن دراز کردن و نگاه کردن. نوشیدن لاجرعه و با اشتیاق.
سرکشی کردن: بازدید کردن به منظور نظارت و تشخیص خوب و بد کار.
سر کیف آمدن: خوشحال شدن, سر حال آمدن.
سر گرفتن: انجام یافتن کاری یا پایان یافتن مقدمات و دادن قرار قطعی انجام یافتن آن.
سر هم آوردن: درست کردن, جور کردن.
سراپا: از سر تا پا, از بالا تا پایین.
سراپا چشم شدن: با شوق و دقت بسیار نگاه کردن.
سرازیر شدن: از بالا به پایین رفتن, روان شدن.
سرازیر کردن: از بالا به پایین فرستادن.
سراغ چیزی رفتن: پی آن رفتن, آن را جست و جو کردن.
سر اندر پا: سراپا.
سر به راه: آدم نجیب و آرام, کسی که دنبال عیش و عشرت و کارهای خلاف عفت و اخلاق نمی رود.
سر به نیست: معدوم, ناپدید.
سر به نیست کردن: از بین بردن, ناپدید کردن, معدوم کردن.
سر حال آمدن: سر دماغ و با نشاط شدن.
سر حال: با نشاط, سر دماغ.
سرخاب: ماده ای سرخ رنگ که زنان برای آرایش به گونة خود مالند, گلگونه.
سر خود: بی اجازه, خود سرانه.
سر خوردن: لیز خوردن و غلتیدن.
سرسری: کاری را آسان گرفتن و در انجام آن دقت به خرج ندادن.
سر شب: اول شب.
سر شکسته: رسوا, سر افکنده, شرمنده, شرمسار.
سرفیدن: کنایه ای است از باد صدادار درآوردن.
سرک کشیدن: دزدکی نگاه کردن, گردن کشیدن برای دیدن و اطلاع یافتن از چیزی.
سرکوفت: ملامت, توبیخ.
سرکوفت زدن: کسی را سرزنش کردن یا امتیازهای کس دیگر را به رخ او کشیدن.
سرگرم: مشغول.
سرمه: گرد نرم شدة سولفور آهن یا نقره که در قدیم برای سیاه کردن مژه ها و پلک ها به کار می رفته است.
سر نخ: نشانه هایی از موضوع مورد نظر, مدرک.
سر و ته: واژگون, وارونه, معلق.
سر و ریخت: سر و وضع, شکل و شمایل.
سر و سامان: خانه و زندگی, وسایل زندگی.
سر و سامان دادن: نظم و ترتیب دادن, نظم و نسق ایجاد کردن.
سر و وضع: ریخت و قیافه.
سر نگه داشتن: راز داری کردن, راز پوشی کردن.
سری در کار بودن: موضوعی پنهانی در میان بودن.
سزای کسی را کف دستش گذاشتن: کسی را به خاطر کار بدش کیفر دادن.
سفره انداختن: سفره گستردن, سفره پهن کردن.
سفیداب: گرد سفیدی که زنان به منظور آرایش به صورت خود مالند, سفیده.
سفید بخت: خوشبخت, خوش اقبال.
سقلمه زدن: ضربت زدن با مشت در حالی که سر انگشت شست از بین دو انگشت سبابه و وسطی بیرون آمده باشد.
سکو: بلندیی که با آجر و سنگ سازند و از آن برای نشستن استفاده کنند.
سگدو زدن: این سو و آن سو رفتن و بدون اخذ نتیجه فعالیت بسیار کردن.
سگرمه در هم کشیدن: گره بر ابرو زدن, در هم کشیدن ابرو و صورت بر اثر خشم یا اوقات تلخی.
سلانه سلانه: یواش یواش راه رفتن.
سنگ در آوردن ـ از زیر: چیزی را هر چند نایاب یا تهیه اش دشوار باشد به دست آوردن.
سنگ تمام گذاشتن: همة تلاش خود را در جهت انجام کاری به کار بستن.
سنگ جلو پای کسی انداختن: مانع تراشیدن, مزاحمت ایجاد کردن.
سنگ روی یخ کردن: بی اعتبار و سرافکنده کردن.
سنگ پا کردن ـ روی خود را: خجالت را کنار گذاشتن.
سوا کردن: جدا کردن.
سوت و کور: بی نور, بی فروع, بی جلوه و رونق, بی سرو صدا.
سوختن و ساختن: با سکوت مشکلات را تحمل کردن.
سوراخ و سمبه: منفذ, گوشه و کنار.
سور و سات: مقدمات و ملزومات.
سوغاتی: هدیة سفر, ره آورد.
سه طلاقه: زنی که شوهرش او را سه طلاق گفته باشد و رجوع به او جز با محلل ممکن نباشد.
سیاه افتادن ـ به روز: بی چاره شدن, بدبخت شدن.
سیاه و سفید دست نزدن ـ به: هیچ کاری انجام ندادن.
سیاه بخت: بدبخت, تیره بخت.
سیاه مست: مست مست.
سیخ سیخی: حالت پریشانی و ژولیدگی مو.
سیر تا پیاز ـ از: همه چیز, تمام ماجرا با جزئیات آن.
سینه ریز: گردنبند شاخه شاخه.
ش
شاخ درآوردن ـ از تعجب: بسیار تعجب کردن؛ تعبیری است که شگفتی بسیار را می رساند.
شاخ و شانه کشیدن: تهدید کردن.
شاخ به شاخ: از رو به رو با هم تصادف کردن.
شاکی: شکایت کننده, گله کننده.
شاهی: واحد پول که در عهد قاجاریه و اوایل پهلوی معادل دو پول یا پنجاه دینار آن زمان بود.
شب چره: آجیل و میوه که در شب نشینی صرف می کنند, تنقل.
شب زفاف: شبی که عروس و داماد به حجله می روند.
شب مانده: غذایی که مصرف نشده باشد و از شب به روز مانده باشد.
شب و روز کسی قاطی شدن: حال و روز خود را نفهمیدن.
شر چیزی خلاص شدن ـ از: از ضرر و زیان چیزی رهیدن.
شر کسی را کندن: از مزاحمت کسی آسوده شدن.
شست کسی خبردار شدن: پی بردن, به طریقی از چیزی اطلاع حاصل کردن.
شفاعت کردن: درخواست عفو یا کمک کردن از کسی برای دیگری.
شقه: پاره ای از چیزی, نیمة چیزی.
شقه کردن: به دو نیم کردن, نصف کردن, دوپاره کردن.
شک افتادن ـ به: شک کردن.
شک برداشتن: به تردید افتادن, سؤ ظن بردن.
شکم خود را وصله پینه کردن: ته بندی, خوردن اندکی خوراکی برای کاستن از شدت گرسنگی.
شکم کسی را سفره کردن: شکم کسی را پاره کردن.
شکمی از عزا درآوردن: پس از مدتی گرسنگی بر سر سفره ای گسترده نشستن و غذای مفصل و مطبوعی خوردن.
شل و پل: معیوب و از کار افتاده.
شل و ول: آبکی.
شلیته: نوعی دامن کوتاه و گشاد و پرچین که در قدیم زن ها روی تنبان می پوشیدند.
شندرغاز: پول اندک و ناچیز, چندرغاز.
شنفتن: شنیدن.
شنگول: به حالت نشاط و سر مستی افتادن. سر خوش و نیم مست.
شوراب: آب شور, آب نمک, شورابه.
شیر مرغ گرفته تا جان آدمی زاد ـ از: هر چه بخواهی.
شیر کردن: برانگیختن.
شیر بها: پول یا چیز دیگر که داماد به پدر و مادر عروس دهد, کابین, مهریه.
شیر تو شیر: درهم برهم, هرج و مرج.
شیر خام خورده: خام و غافل و نمک نشناس.
شیرین زبانی: خوش صحبتی, حرف های بامزه زدن و دلنشین سخن گفتن.
شیشة عمر: شیشه ای که جان دیوها را به آن وابسته می دانستند و اگر کسی این شیشه را پیدا می کرد و می شکست دیو در همان لحظه نابود می شد.
شیطان را درس دادن: از شیطان بدجنس تر بودن.
ص
صابون به دل خود زدن: با اشتیاق وعدة چیزی را به خود دادن.
صابون به شکم خود مالیدن: صابون به دل خود زدن.
صاحب اختیار: عنوان و لقبی بود در عهد قاجار.
صاف: یکراست, مستقیم.
صاف کردن: کنایه ای است از اصلاح کردن و تراشیدن موی صورت.
صاف و پوست کنده: صریح, آشکار, رک و بی پرده.
صاف و صوف کردن: صاف کردن.
صحبت به میان آمدن ـ از کسی: به یاد کسی افتادن و دربارة او حرف زدن.
صحبت کردن ـ از کسی: به یاد کسی افتادن و دربارة او حرف زدن.
صحبت چیزی را به میان کشیدن: باب بحث را دربارة چیزی گشودن.
صحبت گرم شدن: گرم شدن گفت و گو.
صحبت گل انداختن: صحبت گرم شدن.
صحیح و سالم: تندرست.
صدای چیزی را در نیاوردن: چیزی را مخفی نگه داشتن, خبری را فاش نکردن.
صدق و صفا: راستی و خلوص.
صرافت چیزی افتادن ـ به: توجه کردن, به یاد آوردن, پی بردن.
صلح و صفا: آشتی کردن, صلح کردن, سازش کردن.
ض
در مجموعة چهل قصه کلمه ای که با این حرف شروع شود و نیاز به تعریف داشته باشد نبود.
ط
طاقت کسی طاق شدن: به نهایت بی صبری رسیدن.
طلب کردن: خواستن, درخواستن.
طلسم: عمل خارق عادت که مبداء آن را قوای فعالة آسمانی و قوای منفعلة زمینی دانند و بدان امور عجیب و غریب پدید آورند.
طول دادن: در انجام کاری درنگ کردن و آن را با تأنی انجام دادن.
طول کشیدن: طولانی شدن, مدتی بیش از حد انتظار منتظر ماندن.
طی کردن: در بهای مزد کاری توافق کردن.
ظ
در مجموعة چهل قصه کلمه ای که با این حرف شروع شود و نیاز به تعریف داشته باشد نبود.
ع
عاجز: ناتوان, بسیار خسته, علیل.
عاصی شدن: عصیان کردن, تمرد کردن, نافرمان شدن.
عاید شدن: نصیب شدن چیزی کسی را.
عباسی: واحد پول که در زمان شاه عباس رایج شد.
عبور کسی به جایی افتادن: تصادفاً از جایی گذشتن.
عجالتاً: اکنون, حالا, فعلاً.
عجز و لابه: با گریه و زاری طلب کمک کردن.
عده: مدتی که زن پس از طلاق یا فوت شوهر نباید شوهر کند.
عرعر: آواز خر.
عرقچین: نوعی کلاه از پارچه یا منسوج نازک که در زیر کلاه یا عمامه گذارند و یا به تنهایی در خانه به سر نهند.
عزیز دردانه: کسی که پدر و مادر و قوم و خویش ها بیش از حد او را مورد محبت و نوازش قرار دهند.
عق: استفراق.
عقب کشیدن: پس رفتن, قدم بازپس گذاشتن.
عقدکنان: رسم و ممجلس خطبه کردن عروس.
عقل از سر کسی پریدن: دیوانه شدن.
عقل خود را از دست دادن: دیوانه شدن, خوب و بد را از هم نشخیص ندادن.
عقل سر هم کردن: همفکری کردن, مشورت کردن.
عقل کسی به جایی نرسیدن: در حل مشکلی درماندن.
عقل کسی پار سنگ برداشتن: خل بودن, دیوانه وار بودن, نقصان عقل داشتن, بی خرد بودن, گولی.
عقل کسی پار سنگ بردن: عقل کسی پار سنگ برداشتن.
عقل کسی قد ندادن: توانایی حل مشکلی را نداشتن.
عمارت: ساختمان.
عوض دادن: پاداش دادن.
عهد کردن: پیمان کردن, شرط کردن.
عیش دنیا را کردن: خوشگذرانی کردن.
غ
غار و غور: صدایی که از زور گرسنگی یا بد غذایی در شکم ایجاد شود.
غازه: گلگونه, بزک.
غالیه: بوی خوشی است که مرکب از مشک و عنبر و جز آن به رنگ سیاه که موی را بدان خضاب کنند.
غربتی: کولی, قرشمال.
غرق بوسه کردن: بسیار بوسیدن.
غرق خواب: در خواب سنگین فرو رفته.
غزل خداحافظی: مرگ.
غزل خداحافظی را خواندن: مردن, فوت شدن, درگذشتن.
غش و ضعف رفتن ـ برای کسی: شیفته و شیدای او بودن.
غش کردن: بیهوش شدن, مدهوش گردیدن.
غلامزاده: در تعارف و در پیش بزرگان از فرزند خود بدین کلمه تعبیر آورند.
غلط کردن: سخت پشیمان بودن.
غلفتی: یک پارچه, کامل.
غمزة شتری: ناز و غمزة ناشیانه و اغراق آمیز.
غوطه خوردن: فرو رفتن در آب, غوطه زدن.
غوغا بر پا بودن: فتنه و آشوب بودن.
غیب زدن: ناگهان ناپدید شدن.
غیرت به خرج دادن: به غیرت افتادن, تحریک شدن برای حفظ شرف یا حفظ جان.
غیرتی: آنکه به حفظ ناموش و آبرو و شرف خود بکوشد.
ف
فال نیک گرفتن ـ به: به شگون گرفتن, امری را خوب دانستن و از انجام آن نهراسیدن.
فت و فراوان: بسیار زیاد.
فراش: خدمتکار, پیشخدمت.
فراق: جدایی, دوری.
فرنگ: کشورهای اروپایی.
فضولی: دخالت بی مورد در کار و زندگی دیگران.
فعلگی: مزدوری, کارگری, فعله بودن.
فکر ماندن: با شگفتی و تردید در فکر فرو رفتن.
فکری کردن ـ برای کسی: برای کمک به کسی چاره اندیشیدن.
فک و فامیل: خویشاوند.
فلاکت: بدبختی.
فلاکت افتادن ـ به: به نکبت و بدبختی دچار شدن.
فلان: شخص غیر معلوم.
فلان فلان شده: چنین و چنان شده, خلاصه ای از چندین فحش و نفرین.
فلانی: فلان.
فن و فوت: فوت و فن.
فوت و فن: اسرار نهفته و اصول اساسی هر کار.
فی الفور: تند, سریع.
فیصله پیدا کردن: فیصله یافتن, حل و فصل شدن امور.
ق
قابل: شایسته, سزاوار.
قابله: زنی که بچه زایاند, ماما.
قاپ زدن: چیزی را تر و فرز ربودن.
قاپ کسی را دزدیدن: با نیرنگ کسی را تحت نفوذ خود درآوردن, نظر مساعد کسی را به خود جلب کردن و او را به قبول نظر خود وادار کردن, خود را طرف لطف و محبت کسی قرار دادن.
قاپیدن: ربودن با جلدی و چابکی.
قاچ قاچ: ترک ترک, چیزی که همه جای آن ترک خورده و شکاف برداشته باشد, قطعه قطعه.
قاطی شدن: درهم ریخته شدن, به هم ریختن.
قال قضیه را کندن: مشکلی را حل کردن, جدل و بحث را به نحو مطلوب تمام کردن.
قایم شدن: مخفی شدن, پنهان شدن.
قباحت داشتن: زشتی و رسوایی داشتن, عیب و بدی به حساب آمدن.
قبض روح شدن: مردن, جان باختن.
قبلة عالم: در خطاب به پادشاه چنین می گفتند.
قبول کردن: پذیرفتن.
قحط بودن: کمیاب شدن چیزی.
قدک: جامة کرباسی رنگین.
قد کشیدن: رشد کردن, افزوده شدن به طول شخص.
قدم رنجه کردن / فرمودن: قبول زحمت کردن, روان شدن.
قدم روی چشم: تعارفی است که به مهمان کنند.
قد و بالا: قامت.
قد و قواره: اندام, قامت.
قدیم و ندیم: گذشتة دور, قدیم.
قرابه: ظرف شیشه ای بزرگ.
قرار گذاشتن: وقتی را برای انجام کاری یا ملاقاتی معین کردن.
قرار مدار: قرار و مدار.
قرار و مدار: بند و بست, شرط, پیمان.
قراول: سربازی که در محلی معین نگهبانی دهد, نگاهبان.
قرب: مرتبه, منزلت.
قربان کسی رفتن: اظهار محبت و علاقه و فروتنی نسبت به کسی کردن.
قر و غمزه آمدن: ادا و اطوار آمدن. اشکال تراشی کردن.
قر و قمبیل آمدن: ادا و اطوار درآوردن, قر و غربیله آمدن.
قسمت: بهره, نصیب, سرنوشت.
قصب: پارچة زربفت.
قصة خود را گفتن: شرح و حال خود را بیان کردن.
قضا ـ از: اتفاقاً.
قطار: صف, ردیف.
قفل زبان کسی وا شدن: زبان باز کردن.
قلاب سنگ: وسیله ای که با آن سنگ می پرانند, فلاخن.
قلاده: گردن بند (معمولاً برای سگ).
قلپ: جرعة آب.
قل خوردن: غلتیدن و چرخیدن به دور خود و به این ترتیب راه پیمودن.
قل دادن: غلتانیدن و چرخانیدن چیزی.
قلدر: زورگو, کسی که حرف حساب سرش نمی شود و حق دیگران را پامال می کند.
قلقلک: خارش دادن برخی اعضای بدن به طوری که صاحب آن اعضا سخت به خنده بیفتد.
قلمبه: چیزی برجسته و معمولاً کروی شکل.
قلندر: درویش بی قید در پوشاک و خوراک و طاعات و عبادات.
قنداق: قسمت چوبی ته تفنگ.
قوروق کردن: خلوت کردن جایی برای آمدن کسی و جلوگیری کردن از ورود دیگران به آنجا.
قوم و خویش: خویشاوند.
قیام و قیامت: آخر زمان.
قیقاج رفتن: اریب رفتن, زیگزاگ رفتن.
قی کردن: بالا آوردن, استفراغ کردن.
فرهنگ اصطلاحات
داد و بی داد: هیاهو, جار و جنجال.
داد بی داد ـ ای: کلامی است که هنگام تأثر از چیزی یا حسرت و افسوس بر چیزی به زبان می آورند.
داد و قال: داد و بی داد.
دار دنیا: جهانی که در آن هستیم, عالم مادی.
دار و ندار: کل دارایی, مجموع تمول و ثروت و قرض ها, تمام هستی و مایملک.
داغ به دل کسی گذاشتن: کسی را غصه دار کردن, کسی را با کشتن یکی از عزیزان او عزادار کردن.
داغ چیزی به دل کسی ماندن: آرزوی چیزی را داشتن و بدان نرسیدن.
داغ دیدن: مصیبت مرگ فرزند یا عزیزی را تحمل کردن و شاهد آن بودن.
داغ کسی را تازه کردن: از مصیبت و اندوه خود گفتن و شنونده را به یاد مصیبت و اندوهش انداختن.
دانه به دانه: یک به یک.
دایه: کسی که از کودک پرستاری کند و او را پرورش دهد. پرستار.
دبدبه: بزرگی, عظمت, شأن, شکوه.
دبیت: نوعی پارچة نخی که غالباً آن را آستر لباس کنند.
دخل: درآمد, بهره وری.
دخل داشتن: ربط داشتن, مربوط بودن.
دده: کنیز سیاه. کنیزی که کودکان را بزرگ کند.
در و آن در حرف زدن ـ از این: از همه چیز و همه کس سخن گفتن, گپ زدن.
در و آن در زدن ـ این: تلاش و تقلا کردن, کوشش همه جانبه و فوق العاده برای به انجام رساندن کاری.
دری زدن ـ به هر: به هر کس یا هر جایی که از آن امید یاری می رود متوسل شدن.
درآوردن: بیرون آوردن.
دراز به دراز: تعبیری است طنز آمیز برای کسی که زمانی طولانی دراز کشیده و خوابیده باشد.
دراز به دراز خوابیدن: تخت خوابیدن.
درافتادن: مبارزه کردن, دشمنی کردن.
درب داغان: پریشان, خرد, متلاشی, درب و داغان.
در به دری: آوارگی, پریشانی, بی خانمانی.
درخواست کسی تن دادن ـ به: درخواست کسی را با اکراه قبول کردن.
درد خود ساختن ـ با: با مشکلات و غم و غصه های خود کنار آمدن.
درد دل کردن: غم و غصة خود را بازگو کردن.
درد گرفتن: درد زایمان گرفتن.
درد و بلای کسی به جان کسی خوردن: تعبیری است سرزنش آمیز و هنگامی به کار می رود که کسی را با کسی مقایسه کنند که این یکی صفات و خصوصیات آن دیگری را نداشته باشد.
درد سر: مزاحمت, رنج و گرفتاری, سرگردانی.
درد سر درست کردن: ایجاد مزاحمت و گرفتاری کردن.
درز کردن: آشکار شدن, فاش گردیدن.
درسته: کامل, یکجا, یکپارچه.
درشت: بزرگ, حجیم, تنومند.
درق دوروق: صدای خوردن دو چیز به هم.
درم: واحد سکة نقره.
درندشت: وسیع, بی سر و ته.
دروغ باف: آنکه مطالب دروغ را با آب و تاب تمام شرح دهد.
دروغ سر هم کردن: دروغ بافتن, حرف های دروغ جور کردن.
درهم برهم: آشفته, شلوغ, پریشان, آمیخته.
دریدن: پاره کردن.
دزد زدن: دستبرد زدن دزد به جایی, مورد سرقت واقع شدن کسی یا جایی.
دزدزده: کسی که دزد مالش را برده است.
دست آمدن ـ به: حاصل شدن.
دست فراموشی سپردن ـ به: از یاد بردن, فراموش کردن.
دست و پای کسی افتادن ـ به: با عجز و التماس تقاضای رحم کردن.
دست از پا درازتر داشتن: تهی دست برگشتن.
دست از دل کسی برداشتن: کسی را به حال خود گذاشتن.
دست از سر کسی برداشتن: دیگر مزاحم کسی نشدن.
دست انداختن: ریشخند کردن, مسخره کردن.
دست بر چشم گذاشتن: نشانه ای است از اطاعت, فرمانبرداری کردن.
دست به آب رساندن / رفتن: به مستراح رفتن, به دستشویی رفتن.
دست به دامن کسی شدن: به او پناه بردن, به کسی متوسل شدن.
دست به دست دادن: رسمی است در عروسی و در شب زفاف که بزرگ خانواده یا پدر عروس یا داماد در حجله دست عروس را در دست داماد می نهد و آن ها را به حال خود می گذارد.
دست به دست دادن: متحد شدن.
دست به دل کسی گذاشتن: با یادآوری خاطره ای رنج آور کسی را افسرده و آزرده ساختن.
دست به سر کردن: کسی را که مزاحم است به بهانة انجام کاری بیرون فرستادن, او را رد کردن.
دست به سر و روی کسی کشیدن: کسی را اندک نوازشی کردن.
دست به سیاه و سفید نزدن: به هیچ گونه کاری نپرداختن, ابداً کاری نکردن.
دست تنگ بودن: در مضیقة مالی بودن.
دست خالی برگرداندن: مأیوس برگرداندن, ناامید کردن.
دست روی دست گذاشتن: عاطل ماندن, بدون کاری و عملی در راه مقصود وقت گذراندن.
دست کسی به دهانش رسیدن: از فقر درآمدن, اندک درآمدی داشتن.
دست کسی را خواندن: اندیشة او را دریافتن.
دست کسی را رد کردن: تعارف کسی را نپذیرفتن.
دست کم گرفتن: حقیر و خرد شمردن, اهمیت ندادن.
دست نگه داشتن: توقف کردن در انجام کاری, معطل شدن و منتظر ماندن, اجرای کاری را به علتی معوق گذاشتن.
دست و پا کردن: چیزی را با تلاش و تقلا یا به نیروی فکر و تدبیر فراهم آوردن.
دست و پای خود را گم کردن: موقعیت خود را فراموش کردن, هول شدن.
دست و پای کسی شل شدن: به چیزی طمع بستن.
دست و پنجه نرم کردن: درگیر بودن, مقابله کردن.
دست خوردن ـ رو: فریب خوردن.
دست و دلبازی: جوانمردی, بخشندگی, سخاوت.
دست آخر: بار آخر, نوبت نهایی, سرانجام, آخر کار.
دستبرد زدن: دزدیدن, غارت کردن.
دست بر قضا: ناگهان, از قضا, به طور غیر مترقب و نامنتظر.
دستپاچگی: شتاب زدگی.
دستپاچه: شتابزده, عجول.
دستپاچه شدن: مضطرب شدن, ناراحت شدن و اعتدال فکر را از دست دادن.
دست خالی: تهی دست.
دست کم: حداقل.
دستگیر شدن: مفهوم و معلوم او گشتن, پی بردن, متوجه شدن, دریافتن.
دست نخورده: همان طور که بود, چنان که نهاده باشند.
دست و پا چلفتی: بی عرضه, نالایق, بی دست و پا.
دستی دستی: عمداً, به دست خود, آگاهانه.
دعوا داشتن: سر جنگ و ستیز داشتن.
دعوا شدن: به علتی جنگ و جدال و خصومت کردن.
دغل: نابکار, حیله گر, کسی که چیزی را برای گمراهی تغییر دهد.
دفع کردن: دور کردن.
دق دل: کینه, دلخوری, دشمنی, با کسی دشمنی پنهانی و کینة کهنه داشتن.
دق دل خود را درآوردن: انتقام گرفتن, عصبانیت خود را متوجه شخصی کردن, تلافی کردن.
دق دل خود را سر کسی خالی کردن: دق دل خود را درآوردن.
دق کردن: از غصه مردن.
دق مرگ شدن: از فرط غم و غصه مردن.
دل و جان ـ از: با علاقة بسیار.
دل بردن ـ از کسی: دلربایی کردن از او, دل ربودن.
دل کسی را خالی کردن ـ توی: ترس به دل کسی انداختن.
دل کسی جا کردن ـ خود را در: دیگری را به خود علاقه مند کردن.
دل از دست رفتن: عاشق شدن, دلباختن.
دل به کار دادن: به کار علاقه نشان دادن.
دل به هم خوردن: آشوب شدن مزاج, به هم خوردن حال شخص.
ل پر داشتن: کینة بسیار داشتن.
دل دادن و قلوه گرفتن: با اشتیاق گرم گفت و گو بودن, راز و نیاز کردن.
دل داشتن: جرئت داشتن, شهامت داشتن, دلیر بودن.
دل در دام کسی داشتن: عاشق بودن.
دل دل کردن: تردید داشتن, دو دلی و بی تصمیمی, مردد بودن در اقدام به کاری یا دست بازداشتن از آن.
دل سوختن: ترحم آوردن, رحم کردن.
دل سوختن: غمگین شدن, اندوهناک شدن.
دل سوزاندن: ترحم آوردن, رحم کردن.
دل کسی از تنهایی یا غصه ترکیدن: از تنهایی یا غصه به تنگ آمدن.
دل کسی به دنبال چیزی بودن: آرزوی دست یافتن به آن را داشتن.
دل کسی را به دست آوردن: کسی را با خود همراه کردن, کسی را با نیکی و محبت از خود خشنود کردن.
دل کسی را شکستن: کسی را آزردن.
دل کسی سبک شدن: احساس آسودگی خیال به کسی دست دادن.
دل کسی ضعف رفتن: احساس گرسنگی شدید کردن.
دل کسی قرص شدن: اطمینان حاصل کردن.
دل کسی قیلی ویلی رفتن: از شادی قند تو دل کسی آب شدن, به چیزی بسیار تمایل داشتن, خوشحال بودن.
دل کسی گواهی دادن: احساس وقوع حادثه ای قبل از وقوع آن.
دل کسی نرم شدن: آرام گرفتن, علاقة خود را به پذیرش حرف یا کاری نشان دادن.
دل کندن: دست کشیدن, رها کردن. با اندوه چیزی یا کسی را ترک کردن.
دل نگران شدن: پریشان خاطر شدن.
دلبند: عزیز, دوست داشتنی.
دل پیچه: دل درد, زور نشستن به دل و روده در نتیجة بیماری های دستگاه گوارش.
دلچسب: دلپذیر, مقبول.
دلخور: رنجیده, آزرده.
دلداری دادن: تسلی دادن, تسلیت گفتن, مایة دلخوشی کسی را با اندرز و نصیحت فراهم کردن و از غم و اندوه او کاستن, کسی را تشویق کردن و بر جرئت او در اقدام به کاری افزودن.
دلواپسی: نگرانی و اضطراب, انتظار آمیخته با ترس و دلهره.
دل و دماغ: نشاط, شور و اشتیاق.
دله: پیت حلبی.
دله دزد: دزدی که به دزدیدن چیزهای کم بها قانع باشد.
دم ـ از: همگی, تمامی, کلاً.
دم: کنار, لبه.
دم اردکی: سر و زلف شبیه به دم اردک.
دم به تله ندادن: گیر نیفتادن, با احتیاط رفتار کردن.
دم دما: نزدیک, حدود, حوالی.
دمر: سر و ته.
دم کشیدن: رسیدن و پختن چیزی که آن را دم کرده باشند.
دم و دستگاه: تجمل, ثروت, مکنت, شکوه و جلال و بیا و برو.
دنبال سه شاهی صنار دویدن: برای به دست آوردن پول اندک تقلای بسیار کردن.
دنبال کسی افتادن: کسی را تعقیب کردن و از او غافل نشدن.
دنج: جای خلوت و بی مزاحم, جای آرام و مطمئن و خالی از اغیار.
دندان روی جگر گذاشتن: طاقت آوردن, تحمل کردن, در برابر حادثه ای که باعث آشفتگی است شکیبایی کردن, در برابر درد شدید تاب آوردن.
دنیا رفتن ـ از: مردن.
دنیا آمدن ـ به: زاییده شدن.
دنیا آوردن ـ به: زاییدن, وضع حمل کردن.
دنیا دیده: آزموده, سرد و گرم روزگار چشیده.
دو پا را تو یک کفش کردن ـ هر: به حرف کسی گوش نکردن و رو حرف خود ایستادن, اصرار ورزیدن.
دوا درمان: معالجه و مداوا.
دوبامبی: دو دستی, با دو دست.
دو به شک شدن: مردد شدن, دو دل شدن.
دو پا داشتن, دو پا هم قرض کردن: به چابکی گریختن, به سرعت فرار کردن.
دود از دل کسی بلند شدن: اندوهگین و حیرت زده شدن.
دود از کلة کسی بلند شدن: از تعجب و شگفتی به حالت التهاب آمیزی درآمدن.
دو دستی: با هر دو دست.
دود شدن و به هوا رفتن: ناگهان ناپدید شدن.
دورا دور: دورترها, از دور.
دور زدن: گردش کردن.
دور و بر: اطراف, حوالی.
دور و بر خود لولیدن: وقت تلف کردن.
دور و ور: دور و بر.
دوره کردن: محاصره کردن.
دوری: ظرف غذاخوری پهن و بزرگتر از بشقاب.
دوز و کلک: تهیة مقدمات و طرح نقشه برای انجام کاری متقلبانه, توطئه چیدن.
دوز و کلک سوار کردن / جور کردن: حقه ای تدارک دیدن, توطئه چیدن, مطالبی را خلاف واقع وانمود کردن.
دو لا شدن: خم کردن پشت برای برداشتن چیزی از زمین.
دولت سرا: تعبیری احترام آمیز از خانة کسی.
دهان خود را گرفتن ـ جلو: حرف دل را به زبان نیاوردن.
دهان به دهان شدن: مجادله کردن, مشاجره کردن.
دهان به دهان کسی گذاشتن: با دیگری مجادله کردن, با پایین تر از خود بد گفتن و بد شنیدن.
دهان به دهان گشتن: منتشر شدن, پخش شدن.
دین کسی ماندن ـ زیر: زیر قرض کسی ماندن, وام دار کسی شدن.
دیوانگی زدن ـ خود را به: خود را بی عقل نشان دادن.
ذ
ذله شدن: به ستوه آمدن, خسته و عاجز شدن.
ذلیل شده: دشنام و نفرینی است.
ذلیل مرده: ذلیل شده.
ذوق زده شدن: از شادی بسیار و ناگهانی بیمار شدن, به خوشحالی ناگهانی و زایدالوصف دچار شدن.
ذوق کردن: خوشحال شدن, شاد شدن.
ر
راست راست: بی اعتنا, بی پروا, آشکار و علنی.
راست راستکی: واقعی, حقیقی.
راه به در بردن ـ از: فریب دادن, گول زدن, اغوا کردن.
راه افتادن ـ به: حرکت کردن به سمتی.
راه انداختن: ترتیب دادن, ایجاد کردن.
راه خود را گرفتن و رفتن: بی هیچ توجهی به دیگران جایی را ترک کردن.
راهی شدن: روانه شدن, عازم شدن.
راه و رسم: طریق, روش.
راهی: رونده, راه رونده.
رخ کشیدن ـ به: از مزایا و امتیازات و محسنات خود با دیگری حرف زدن و خود را برتر شمردن.
رخام: گونه ای سنگ مرمر شفاف با رگه های قهوه ای و زرد و سبز است و قابلیت صیقل شدن دارد.
رخصت: اجازه.
رخصت دادن: اجازه دادن.
رد: جا, اثر.
رد شدن: عبور کردن, گذشتن.
رد کردن: پس دادن, برگردانیدن و باز فرستادن.
رد کسی را گرفتن: از روی جای پا و سایر آثار کسی را تعقیب کردن.
رزق و روزی: قوت روزانه.
رشتن: ریسیدن, تافتن, تابیدن.
رشته ها را پنبه کردن: کارهای انجام گرفته را بر اثر سهل انگاری خراب کردن.
رشک: تخم شپش.
رضا دادن: راضی شدن, رضا شدن.
رفتن: شبیه بودن.
رفتنی: حرکت کردنی. فناپذیر, مردنی.
رفت و رو: رفت و روب.
رفت و روب: تمیز کردن منزل, خانه تکانی.
رف: طاقچة بلندی که معمولاً بالای صاقچه های معمولی ساخته می شود و لوازمی را که کمتر مورد استعمال دارد در آنجا می گذارند.
رفع و رجوع کردن: حل کردن, فیصله دادن.
رک گویی: با صراحت سخن گفتن, صاف و پوست کنده حرف زدن.
رگ غیرت کسی برخوردن ـ به: غیرتی شدن, به غیرت آمدن.
رمال: فالگیر, آنکه علم رمل داند و بدان عمل کند.
رمبیدن: خراب شدن و بر روی هم ریختن ناگهانی.
رمق: نیرو, توان, جان.
رمل: فنی که به وسیلة آن طالع کسان را به دست آرند و از آینده خبر دهند.
رمل انداختن: فال برآوردن, پیشگویی کردن.
رنگ انداختن: رنگ گرفتن.
روی خود نیاوردن ـ به: اهمیت ندادن, خود را با موضوعی آشنا بیگانه نشان دادن.
رو آمدن: رشد کردن, ترقی کردن.
رو آوردن: مراجعه کردن.
رو کردن: آشکار نمودن, به رخ کشیدن.
روی انجام کاری را نداشتن: از انجام کاری خجالت کشیدن.
روان شدن: راه افتادن.
روانه کردن: حرکت دادن, راهی کردن.
رو به راه: آماده, مهیا, منظم.
رو به راه شدن: بازگشتن از رفتار نادرست و خلاف, از کارهای ناصواب بازایستادن و در راه اصلاح و رستگاری درآمدن.
رو به راه کردن: آماده و مهیا کردن.
روده بر شدن: بسیار خندیدن و از شدت خنده بی حال شدن.
روزگار کسی سیاه شدن: بدبخت شدن, بیچاره شدن.
روز مبادا: روز سختی و پریشانی.
روزی: خوراک روزانه, رزق.
رهوار: تندرو, خوش راه.
ریخت: سر و وضع, شکل و قیافه.
ریزه پیزه: ریزه میزه.
ریزه میزه: ریز نقش.
ریسیدن: رشتن.
ریش کسی خندیدن ـ به: استهزا کردن, مسخره کردن.
ریش خود را از چنگ کسی درآوردن: خود را از ظلم و جور کسی رهاندن.
ریگ به کفش داشتن: صادق نبودن.
ز
زاغ سیاه کسی را چوب زدن: در نهان مواظب و مراقب رفتار و کردار کسی بودن, کسی را تعقیب کردن و کارهای او را زیر نظر داشتن.
زانوی غم بغل کردن / گرفتن: غصه دار بودن, غصه خوردن.
زبان کسی حرف کشیدن ـ از زیر: با ترفند و زیرکی کسی را به سخن گفتن دربارة موضوع مورد علاقة خود واداشتن و از او اطلاعات کسب کردن.
زبان آمدن ـ به: به زبان آوردن.
زبان آوردن ـ به: سخن گفتن, حرف زدن.
زبان بازکردن: توانایی حرف زدن پیدا کردن, به حرف درآمدن.
زبان در دهان چرخاندن: حرف زدن, سخن گفتن.
زبان کسی را باز کردن: کسی را به حرف آوردن.
زبان وا کردن: به حرف آوردن.
زبان بازی: چرب زبانی, لفاظی, چاپلوسی, چرب سخنی.
زبان بسته: خاموش, ساکت, صامت, صفتی که از روی ترحم به حیوانات یا کودکان یا افراد ناتوان نسبت می دهند.
زبان تلخ: درشت گو, تلخ زبان.
زبان تلخی: درشت گویی, تلخ زبانی, با گفتار خشن دیگران را آزردن.
زبان دراز: گستاخ, جسور, بی پروا, بی ادب.
زبان نفهم: کودن, بی شعور, لجوج.
زبان واکردن: به حرف درآمدن.
زبانه کشیدن: شعله کشیدن.
زبر و زرنگ: چابک و زرنگ, لایق و زیرک.
زحمت دادن به خود: رنج فراوان کشیدن, خود را به زحمت انداختن.
زحمت را کم کردن: رفتن و بیشتر موجب مزاحمت نشدن.
زحمت کشیدن: کار کردن, تلاش بسیار کردن.
زخم زبان: سخن توهین آمیز که دل کسی را بیازارد, نیش زبان.
زخم زبان زدن: نیش زبان زدن, با سخن خود کسی را آزردن.
زدن و خواندن: ساز زدن و آواز خواندن.
زده شدن: متنفر و بیزار شدن, دلزده شدن.
زربفت: پارچه ای که در آن رشته های طلا به کار برده باشند, زرتار.
زرک: ماده ای است از جملة هفت قلم که زنان در آرایش به کار برند.
زرین: طلایی.
زل زدن: خیره نگاه کردن.
زلم زیمبو: لوازم غیر مفید و بیهوده.
زل نگاه کردن: زل زدن.
زلف گذاشتن: موی سر را به صورت زلف درآوردن.
زمین بوسیدن: بوسیدن خاک برای تعظیم کردن.
زمین تا آسمان: بسیار, زیاد.
زمین و زمان: همه چیز.
زن بگیر: کسی که تمایل به ازدواج دارد.
زننده: بد, زشت, نامطبوع.
زوار دررفتن: از کار افتادن, ضعیف و ناتوان شدن.
زوار دررفته: سست و از کار افتاده, پیر و فرسوده, ضعیف.
زوار: کسی که قصد زیارت خانة خدا یا عتبات یا اماکن متبرکه دور دست را داشته باشد یا از سفر زیارتی آمده باشد.
زور آوردن: در تنگنا قرار دادن, در فشار گذاشتن.
زوزه کشیدن: آواز برآوردن گرگ و سگ و شغال و مانند آن.
زهر چشم: نگاه خشم آلود.
زهر چشم از کسی گرفتن: مرعوب کردن, کسی ر در مقابل خطایی که از او سر زده چنان ترساندن که دیگر هرگز جرئت تکرار آن را نداشته باشد.
زهر چشم نشان دادن: ترساندن.
زهره ترک شدن: سخت ترسیدن. از ترس مردن.
زهره آب شدن: بسیار ترسیدن.
زهره را آب کردن: باعث وحشت شدید کسی شدن.
زیادی حرف زدن: حرف های خارج از موضوع و بیرون از حد صلاحیت خویش گفتن.
زیر چشمی: دزدکی, مخفیانه.
زیرش زدن: حاشا کردن, انکار کردن, منکر حرف خود شدن.
زیر و زبر کردن: درهم و برهم کردن, نابود کردن.
|